Home-made cakes can bring smile to anyone’s face:)
Order your favourite cake for your special event today and don't forget to share if you know anyone who might like one!
sarab1345@yahoo.ie
00535 86 7306683

Saturday, 29 October 2011

گربه زرده


گربه زرده دوباره برگشته.صبح  از خواب  که پا شدم پشت پنجره آشپزخونه منتظرم بود .منو که دید دمشو تکون داد و نشست رو پاهاش وتا می تونست با دستاش خودشو کشید بالا و کش وقوس داد.خواستم بی محلیش کنم دلم نیومد.یه چرخی زدم ببینم چی گیرم میاد بهش بدم .از دستپختم خوشش میاد .هی خودشو برام لوس میکنه.می گردم چیز به درد بخوری ندارم. از تو یخچال یه کمی شیر میریزم تو یه کاسه کوچولو میذارم جلوش.یعنی این مدت کجا بوده؟ نه اینکه دلمون براش تنگ شده باشه .حتی یادشم نکرده بودیم .اصلا از یادمون رفته بود. همه مون .شایدم برامون مهم نبود بود و نبودش. حالا برگشته. نشسته رو به روم و داره با یه لذتی شیرشو میخوره و چلپ چلپ صدا میده .پا میشم برم دوربینو بیارم یه عکس ازش بگیرم .وقتی بر میگردم ظرف شیرش خالیه خودشم نیست .انگار از اول هم نبوده.

درس امروزو خودتون حدس بزنین

Friday, 28 October 2011

President



تادیروز این خانوم رئیس جمهور ایرلند بود

                                             
                                                                         Mary McAleese    


و اگه تو این ساعتهای آخر شمارش آرا تغلبی کودتایی چیزی نشه این آقا میشه رئیس جمهور 



     Michael  D. Higgins


سکوت



دلتنگی های آدمی را
باد ترانه ای می خواند
رویاهایش را
آسمان پر ستاره نادیده می گیرد
و هر دانه برفی
به اشکی ناریخته می ماند

سکوت سرشار ازسخنان ناگفته است
از حرکات ناکرده
اعتراف به عشق های نهان
و شگفتی های بر زبان نیامده
در این سکوت
حقیقت ما نهفته است
حقیقت تو و من


مارگوت بیگل
(برگردان احمد شاملو)

Monday, 24 October 2011

یه بایدایی که باید بشه



دوست عزیزی دو سه روز پیش آفلاین گذاشته و گله کرده که" مگر من غریبه شده ام که حرف نمی زنی درد دل نمی کنی؟" گویا پست  گاهی را خوانده بی طاقت شده . برایش جواب نوشتم "آخر نازنین همه حرفها را که نمی شود نوشت."
خب یک وقتهایی یک چیزهای اتفاق می افته که غصه اش میشینه سر دلت .اولش کمه آزارت نمی ده بعد باز یه اتفاق دیگه اذیتت می کنه اونم میره میشینه سر دلت . هی یه چیزایی تکرار میشه تا اینکه سر دلت پر میشه از چیزای غصه دارکه رو دلت سنگینی میکنه بعد هی تو نمی دونی چه مرگته هی چشات پر آب میشه نمی فهمی الان این بابت اینه که مادرت رفته  ام آر آی کرده تو نبودی دستشو بگیری یا مال اون قضیه است در باره نا خوشی خواهرت؟ شایدم ماله اینه که نشسته بودی داشتی زندگیتو می کردی یهو یه نامه اومده از یه جایی که باید یه نوشته  رو ببری ازفلانجا که نمی دونی کجاست درباره یه چیزی که نمی فهمی چیه  و تا نامهه برسه به مقصد جونت به لبت برسه با این انگلیسی مزخرفی که بلدی ؟ شایدم غصه ات بابت عروسی خواهرزادت باشه که نیستی به عروس خواهرت رونما بدی؟ بعضی وقتا هم این تنهاییه که بد آزارت میده ؟ها؟ یه وقتایی هم صدقه سری فیس بوک نازنین و دائم آنلاین بودن خبرای تو ایران حالتو گرفته نافرم ؟اصلا شایدم دلت برای همین دوست نازنین تنگ شده روت نمیشه بگی ؟خلاصه اینه که اشکه پشت پلک چشمت هی سنگینی میکنه نمی دونی چه مرگته و تو تا دلتو خالی نکنی از اون چیزایی که رو هم تلنبار شده همین حالو داری.
یه چند روز که میگزره دوباره یادت میاد که اینا هزینه زندگی تو خاک غریبه است که خودت انتخاب کردی که متین یه دانشگاه خوب درس بخونه نه آزاد اسلامی واحد درقوز آباد سفلی که خودت آزاد باشی تو خیلی از انتخابهات که رئوفت ...که رضات...که خیلی چیزای دیگه. دلت سبک نشده هنوزاما میدونی که باید فکر چاره باشی .مریمت خودشو با یه بستنی راضی میکنه پریسا وقتی دلش تنگه  خرید درمانی میکنه میره تو بازار و هی برای خودش آت و آشغال می خره و تو میدونی چاره حتما جز اینه که ناله شبگیر کنی!!!!باید مهمونی بدی و اونایی رو که میشناسی جمع کنی دور هم .مهمونی درمانی درباره تو همیشه جواب داده . بهانه هم چی بهتر از تولد گل پسرت .بعدهم کیک و شام و کلی زحمت .باید حال خودتو خوب کنی. 




پ.ن: تولد گل پسرمم مبارک . یه پسر بیست ساله دارم  فک کن!!!!!!!!

Friday, 21 October 2011

تو این خونه نمی مونم





یه حرفایی همیشه هست
که از عمق نگاه پیداست
از اون حرفای تلخی که
مثه شعر فروغ زیباست
ازاون حرفا که یک عمره
به گوش ما شده ممنوع
از اون حرفای بی پرده
شبیهه شعرای شاملو
از اون حرفا که میترسیم 
از اون حرفا که باید زد
از اون درددلای خوب
از اون حرفای خیلی بد
نگفتی یا نمیگم ها
حقیقتهای پنهونی
از اون حرفا که میدونم 
از اون حرفا که میدونی
به زیر سقف این خونه 
منم مثل تو مهمونم
منم مثل تو میدونم 
تو این خونه نمی مونم

یه حرفایی همیشه هست 
که از درد توی سینه است
مثل رپ خونی شاهین
پر از عشق و پر از کینه است
پر از ناگفته هایی که
خیال کردیم یکی دیگه 
دلش طاقت نمیاره
همه حرفامونو میگه
همیشه آخر حرفا
 پر از حرفای ناگفته است
همیشه حال ما اینه
همیشه دنیا آشفته است
به زیر سقف این خونه 
منم مثل تو مهمونم
منم مثل تو میدونم
تو این خونه نمی مونم

Tuesday, 18 October 2011

گاهــــــــی



گاهی دلت نمی خواد بنویسی 
گاهی دلت نمی خواد بخونی 
گاهی نمی خوای بری کلاس
گاهی نمی خوای کامنت بزاری یا کامنت جواب بدی
گاهی حوصله خودتم نداری
گاهی دلت می خواد بشینی لبه پنجره و ذل بزنی به یه چیزی 
گاهی لب اون پنجره دلت نمی خواد چیزی ببینی میخوای فقط ذل زده باشی
گاهی آفلاین دوستتو می بینی حالشو نداری جواب بدی
گاهی دلت گرفته دلخوری دمغی بی حوصله ای
گاهی دلت تنگه خبر نداری
گاهی نمی خوای خواهر خوب باشی مادر خوب زن خوب اصلا حالشو نداری خوب باشی
گاهی متکات خیس شده از گریه نمی دونی چرا
گاهی غم عالم تو دلته نمی دونی از کجا اومده
گاهی دوست داری سرتو بزاری گوشه دیوار زر بزنی شونه نمی خوای برای تکیه دادن
گاهی دلت نمی خواد حرف بزنی 
گاهی منتظری نمی دونی انتظارت برای کیه یا برای چیه
گاهی...
گاهی...
گاهی...
آدمی دیگه گاهی نمی دونی چه مرگتــه

از ناگفته ها



فیلم کشف حجاب فریبا داوودی مهاجر را می بینیم .دلم نمی آید شرحی بر آن بنویسم .به نظرم قسمت اعظم ناگفته ها را خودش گفته .خودتان قضاوت کنید.می توانید فیلم را اینجا ببینید


پ.ن: خداییش حرفاش یه طرف همون دوچرخه سواریشو دوست دارم

Friday, 14 October 2011

پله هایی رو به پایین




از در ساختمان که وارد شدیم فضای عجیبی بود معماری مدرن دیوار های شکسته و از آن مهمتر پله هایی که برای رساندمان ما به طبقه بعدی به سمت پایین میرفت.برده بودنمان موزه.برای دیدن یک مشت اشیا بقول خودشان قدیمی.همان حسی را داشتم که سال پیش در بازدیدمان از بن راتی داشتم.وقتی داشتم از اشیا قدیمی!عکس می گرفتم هلن کنارم ایستاده بود خواستم کمی دلم خنک شود پرسیدم: قدیمی ترین اینها چقدر عمر دارد که بابتش اینهمه راه ما را کشاندی آوردی که اینها را ببینیم؟ این تکه آخر را توی دلم گفتم البته.جواب داد شاید صد سال یا بیشتر. با خونسردی شانه هایم را بالا انداختم و برای اینکه آتش درونم را یک کمی خاموش کنم گفتم می توانی در مملکت من اشیایی با قدمت دو هزار ساله ببینی.لبخند زد مثل همیشه و گفت:معلوم است دیگر تو از سرزمینی با تاریخ طولانی آمده ای. توی دلم گفتم ها تاریخ .تاریخ طولانی! چه میدانی که چه دارد بر سر این تاریخ می آید .بناهایش رو به ویرانی است کسی برایش مهم نیست .اشیاعش هم توی موزه های خارجی است خودمان عرضه نگه داری نداریم گاهی تغلبیش را امانت میدهند ببینیم بماند .اسم ایرج میرزا را از خیابانمان بر می دارند داستانهای عاشقانه از کتابهای درسیمان حذف می شوداجازه نشر کتابهایی که یک عمر توی فرهنگمان جولان داده را نمی دهند ککمان نمی گزد.کدام تاریخ را می گویی همان که باید فراموش کنیم؟
از پله های موزه پایین می روم تا خودم را به طبقه های بعدی برسانم و باز توی دلم می گویم خوش به حال شما که برای ساختن تاریخ مملکتتان اینهمه اهمییت قائلید.خوش به حال شما که پله های ساختمانتان رو به پایین است ما تاریخ مملکتمان سرازیر شده خوش به حال شما که....
این عکسها را حیفم آمد شما نبینید

نمای ورودی موزه


ساختمان خیلی بزرگ بود دوربین من اما غیر حرفه ای نشد که نمای کاملی از تمام ساختمان را بگیرم


          نمونه ای از اشیا مثلا قدیمی





ساز مخصوص موسیقی محلی ایرلندی


پنجره طبقه منهای سه


پنجره طبقه منهای دو

Wednesday, 12 October 2011

آخرین پیچ



آخرین پیچ رو که رد می کنی یه جاده باریکه با یه شیب ملایم به سمت بالا که رکاب زدن رو نفس گیر میکنه .هوا آفتابیه تو هم که عجله نداری چه کاریه عرق خودتو دربیاری آروم آروم رکاب میزنی بدون هیچ عجله ای .مسیر اما اگرچه یه راه ماشین رویه ولی باریکه و باید خیلی احتیاط کنی هراز گاهی که یه ماشین از کنارت رد میشه دسته دوچرخه رو تا اونجا که امکان داره می چرخونی به سمت حاشیه جاده حاشیه ای که وجود نداره  توی یه راهی مثل این



   هوای آفتابی آدم بیکار  جاده خلوت خوب زدی زیر آواز برای خودت و عین خیالت هم نیست که یه اتوبوس آدم پشت سرت منتظرن تا تو کوتاه بیای و بکشی یه خورده کنار تر تا بتونن از کنارت رد بشن .تو هم که از همه جا بیخبر وسط راه رو گرفتی و برای خودت شلنگ تخته می اندازی.خوب شد که اون اسبها یهو کنار راه سبز شدن تا تو به هوای دیدن اونا هم شده راه بدی که اتوبوسه با احتیاط از کنارت بگذره و تازه وقتی راننده اتوبوس قرمز رنگ برات دست تکون میده متوجه میشی که انگار سه چهار دقیقه است پشت سرت بوده و بخاطر اینکه احتمالا حواست پرت نشه و نخوری زمین یا یه اتفاقی برات نیوفته بوق نزده و اجازه داده تو حال خودت باشی.

درس اول: سه چهار دقیقه اونقدر طولانی نیست که بخاطرش کسی روبه خطر بندازی پس صبور باش 


به ایستگاه که می رسم یه نفس راحت میکشم اتوبوس قرمز رنگ داره از دور میاد.خوشحالم که به موقع رسیدم.وقتی روی صندلی راحت لم میدم اول یه نگاهی به ساعت موبایلم میاندازم زیاد وقت ندارم پشت سر من یه خانومی که بچه بغلشه سوار میشه و میاد کنارم میشینه .چشمم میوفته به لپهای قرمز خوشگل بچه که روی صورت سفیدش به کبودی میزنه .اتوبوس آخرین پیچ رو که رد میکنه سرعتش کم و کمتر میشه یه نگاه به ساعت میکنم ودلم شور میزنه اگه به موقع نرسم چی؟ خانوم بچه بغل هم مرتب ساعتشو چک میکنه و هی یه حوله رو که خیسه میکشه رو پیشونی بچه.راننده ولی هیچ عجله ای نداره از جام بلند میشم واز شیشه جلو نگاه میکنم  ببینم چه خبره .توی اون راه باریک یه دوچرخه داره آروم آروم برای خودش رکاب میزنه و میره و کلا انگار نمی خواد راه بده به اتوبوس .نگاه میکنم به بقیه مسافرا همه منتظر عکس العمل راننده هستن و هیچ اتفاقی نمیوفته تا اون اسبهای نازنین سرو کله شون پیدا میشه و دوچرخه کنار میکشه و اتوبوس به آرومی از کنارش رد میشه .
از اتوبوس که پیاده میشم مجبورم تمام راه باقی مونده رو بدوم تازه معلوم نیست که به موقع برسم.

درس دوم:سه چهار دقیقه زمان زیادیه برای از دست رفتن پس وقتی روی دوچرخه هستی وآروم برای خودت رکاب میزنی حواست به اتوبوس قرمز که پشت سرت منتظره باشه!


Friday, 7 October 2011

امان از نسل سوخته!



از وقتی نوشته نسل سوخته در وبلاگ باران  رو خوندم یه خاطره از دوران نوجوونی یادم اومده که برای بچه هام تعریف کردم دلشون برام سوخت حالا برای شما هم میگم:
اونوقتا من چهارده سالم بود خواهرم هفده که به یه جشن تولد دخترانه دعوت شدیم خلاصه اجازه صادر شد برای رفتن به شرط اینکه برادرم ما رو ببره و بعد هم بیاد دنبالمون برمون گردونه .ما هم خوشحال کادو گرفتیم دست و صورتامونو شستیم موهامونو بافتیم سوار ماشین خان داداش شدیم و رفتیم به آدرس داده شده زنگ درو که زدیم متولد درو باز کرد و وقتی برادرم مطمئن شد که آدرس درسته رفت .اما دوست خواهرم که جشن تولدش بود بهمون گفت جشن منزل مادربزرگشه که سه چهار تا خونه بالاتره چون اونجا سر و صدا بیرون نمی ره.القصه ما رفتیم منزل مادربزرگ و دوستها یکی یکی پیداشون شد .من و خواهرم قرار گذاشتیم نزدیک اومدن برادرمون که شد نوبت نوبتی بریم دم در و خبر بگیریم که وقتی اومد سرگردون نشه.اونوقتا خونمون تلفن نداشت که خبر بدیم تلفن خونه همسایه هم که معمولا اینجور کارای ضروری رو باهاش انجام میدادیم شانس کچل ما قطع بود.تا نزدیکیهای نه شب خیلی بهمون خوش گذشت اما ساعت که نزدیم نه شد تازه کیک بریده بودن که ما مجبور شدیم نوبتی هی بریم دم درو کشیک بدیم خلاصه یک کم من یه خورده خواهرم هی رفتیم و اومدیم ولی خبری نشدساعت که از نه گذشت شور افتاد تو دلمون که یعنی چی شده که نیومدن دنبالمون. خواستیم تاکسی بگیریم برگردیم که خاله دوست خواهرم گفت دوتا دختر جوون صلاح نیست با آژانس برن امنیت نداره خودم می رسونمتون فقط یه ده دقیقه صبر کنین شام بخوریم بعد. ما شام که نه کوفت خوردیم هر دومون نگران برادره بودیم و اینکه الان تو خونه همه منتظرمونن.ساعت یه چیزی حدود ده و نیم بود که من و خواهرم در حالی که دلمون از حلقمون زده بود بیرون رسیدیم جلو در خونه .خاله دوست خواهرمم که عجله داشت گازشو گرفت و رفت .وقتی درخونه باز شد و اهالی خونه فهمیدن ما برگشتیم مامانم شروع کرد بلند بلند صلوات فرستادن اما تو صورت همه یه خشم ناجوری بود حتی بابام که هیچوقت اینجوری عصبانی ندیده بودیمش معلوم شد برادرمون تو یکی از فاصله هایی که ما دو تا هی میرفتیم دم در اومده و وقتی دیده تو اون خونه که ما رو پیاده کرده هیچ خبری نیست و بویی از جشن تولد نمیاد نگران و عصبانی برگشته خونه.حالا گفتن نداره اونشب بعد از رسیدن ما به خونه دیگه چه اتفاقایی افتاد!!!!!!!!!!!!!.ولی من و خواهرم یاد گرفتیم بعد از اون اگه جایی دعوت شدیم لااقل مهمونی رو به خودمون حروم نکنیم .


 پ.ن1:دیشب متین دبز دعوت شده بود(پارتی که بعد از فارغ التحصیلی میگیرن که معمولا اگه جشن مربوط به دخترا باشه از یه پسر دعوت می کنن که توی جشن همراهشون باشه اگرم پسرونه باشه که تکلیفش معلومه) ساعت ده و نیم زنگ زده مامان دلواپس نباشی ما تازه رسیدیم جشن داره شروع میشه!!!نمی دونم اگه بچه ام دختر هم بود همیتقدر ذوق مرگ میشدم از اینکه یه پسری دعوتش کنه دبز؟ گمان نکنم!

پ.ن2:بعضی از آدمهای نسل ما فقط نسوختن جزغاله شدن .یادم میاد از یه سری همکلاسیهام که هیچوقت اسمشون تو فیس بوک پیدا نشد و نمیشه.ازدواج اجباریشون شاید... درد دل هم نسلهای ما تمومی نداره.باز خدا رو شکر ما فقط سوختیم جزغاله  نشدیم

پ.ن3: واقعا من نمی دونم چرا وب لاگ به بعضی دوستهام اجازه کامنت گذاشتن نمی ده .اگه کسی میدونه لطفا راهنماییم کنه تا درستش کنم

Wednesday, 5 October 2011

آدمهای شرایط سخت



حتما شما هم در زندگیتون تجربه کردین یه آدمهایی هستن که در شرایط سختی و مشکلات بدون سروصدا وارد زندگی آدم میشوند دست آدم را می گیرند وهمه تلاششان را می کنند که آن شرایط دشوار پشت سر گذاشته شود.بعد هم به همان آرامی که آمده اند می روند.اینها قلبشان خیلی بزرگ است برای همه جا دارد بی چشمداشتند.برای رضای دل خودشان است برای رضای خداست یا برای هر چیز دیگری که هست این آدمها قابل تقدیرند و اینجوری که شنیده ام دارد روز به روز از تعدادشان کاسته میشود.یادم هست پنج سال پیش وقتی اولین بار بود که به قصد مهاجرت از کشور خارج می شدم از سر غدی بود یا لجبازی شاید هم نمی خواستم کسی را سرگردان کارهای خودم بکنم نخواستم کسی همراهیم کند آنوقتها پرواز از ولایتمان به استامبول مستقیم نبود باید می رفتیم مهرآباد.توی فرودگاه ولایت خودمان خداحافظی ها را کردم و همه من و بچه ها را بخدا سپردندوغافل از اینکه بعدش چه خواهد شد.شرایط سخت از آنجا شروع شد که حال یکی از بچه ها در همان پرواز اولی بد شد .از مهر آباد هم بر خلاف نامش بجز ستم ندیدم .مصیبت رسیدن از پرواز داخلی به سالن پرواز های خارجی بماند نمی دانم چی توی چمدانم بود که تا چشم به هم زدم همه وسایلم ولو بود جلوی چشمم با یک بچه بیمار و یک چمدان ولو شده هزار تا چشم هرزه از سگ پشیمان تر بودم که چرا نذاشتم یکی از برادرهایم همتا لحظه های آخر  با من باشد .نه اینکه نتوانم از پس خودم بر بیایم از بی حرمتی دلم گرفته بودو لحن زشتی که آن مامور بد قیافه که انگار دارد اموال سرقتی مرحوم پدرش را بازرسی میکند.دیگر داشتم بلند بلند ناسزا می گفتم که دستی چمدان باز نشده ام را روی چرخدستی گذاشت کمک داد تا وسایلم را بر گردانم توی آن یکی چمدان و وقتی دانست که با بچه ها تنها هستم و مردی با من نیست(انگار همیشه لازم است که یک مرد با آدم باشد) با صداقت گفت نگران نباش خواهر من هستم.توی آن ازدحام و شلوغی چطور شد که اعتماد کردم ؟چمدانها را سپردم به دستش و بچه را بردم درمانگاه فرودگاه از کنار وسایلم جنب نخورده بود بعد هم مرا به سالن خلوتی هدایت کرد ویک لیوان چای هم برایم آوردچهار پنج ساعتی تا باز شدن گیت پرواز علاف بودم تمام این مدت انگار وظیفه داشت بیاید و احوال بچه را بپرسد .وفتی چمدانها را تحویل دادم انگار خود خود برادرم است به خدا سپردمان و ناپدید شد.
ازاین دست آدمها توی زندگیم فراوان دیده ام. همیشه یه کسانی هستند که دستشان را دراز می کنند تا بگیری وشانه هایشان میشود مکان امن برای اینکه اخرین اشکها را ریخته باشی که بروی.اینها آدمهای شرایط سختند.تو را در سختیهایت شریک می شوند.محبتشان بی دریع است .این آدمهای شرایط سخت را با تمام وجود دوست می دارم حیف که دارد روز به روز از تعدادشان کاسته میشود.


پ.ن:این نوشته را تقدیم می کنم به باربر مهربانی که هیچوقت فراموش نخواهد شد

Sunday, 2 October 2011

سندرم خودآزاری زنانه - مادرانه


یه چیزی تو وجود ما زنها هست که من اسمشو گذاشتم سندرم خودآزاری زنانه -مادرانه.همون حسی که همیشه مادرهارو دلواپس و نگران بچه هاشون نگه میداره و کلا بعضی روزا رو زهر مارشون میکنه . حالا میدونی بچه ات یه جاییه که داره بهش خوش میگذره ولی هی دلت شور میزنه و هی بیخودی نمی دونی چته.این سندرم تو وجود هر زنی هست چه اونی که بچه داره چه اونکه نداره بروزش اما تو وجود زنا متفاوته مثل این هم هست که به یه کسی که به گلوتن حساسیت داره بگی سعی کن حساسیت نداشته باشی.نمیشه خب .این حس هست وجود داره هیچ کاریشم نمی شه کرد.حالا فکر کن این خودآزاری مصادف بشه با زمانی که ساعت بیولوژی زن بیچاره هم فعال شده.در این زمانه که یه حسی تو وجود آدم شروع میکنه به جفتک انداختن. همه چی انگار قاطی میشه گاهی دوست داری همه غمهای زندگی یادت بیاد و بخاطر همهشون زار بزنی .گاهی هم دوست داری به عالم و آدم گیر بدی و بهونه بگیری. اصلا کلا حال میکنی بد اخلاق باشی و با صد من عسل نشه خوردت.اینجور وقتهاست که معمولا مرد خونه درمونده میشه .حالا من میخوام به شما مردای مهربون که اینجور وقتها دست وپاتونو گم می کنین و نمی دونین چکار باید بکنین تا زندگی دوباره بره رو روال عادیش یه توصیه هایی بکنم.لطفا اینجور وقتا فقط خودتون باشین نمی خواد زیادی مهربون بشین و لی لی به لالای زن بیچاره بزارین و برای غم عالم که تو دلش تلنبار شده دل بسوزونین که کلا بیفایده است.سر و صدا و عصبانیتتون هم بجز دامن زدن به کل ماجرا و گسترده کردنش اثر دیگه ای نداره. هی هم نپرسین چته؟چی شده مگه؟والا بخدا تو اون شرایط ما خودمونم نمی دونیم چه مرگمونه.بقول جلال همینجوری دنگمان گرفته غد باشیم 
.یک کمی زمان که بگذره ما دوباره خودمون میشیم.مهربون و دوست داشتنی!!فقط یه کمی تحمل .راه دوری نمیره که.