Home-made cakes can bring smile to anyone’s face:)
Order your favourite cake for your special event today and don't forget to share if you know anyone who might like one!
sarab1345@yahoo.ie
00535 86 7306683

Monday, 28 February 2011

یه کمی لبخند بزن

با ز که تو زانوی غم بغل گرفتی !چیه؟چی شده ؟نبینم اخمات تو هم باشه .غصه چی رو داری میخوری ؟ نگران چی هستی؟ بیا بشینیم یه کمی با هم اختلاط کنیم بلکه دلمون باز بشه. همینه دیگه هی میریزی تو خودت هی آبروداری می کنی اینه که شدی مثل پیرای فلک زده جم کن بابا همچین نگام میکنه انگار آسمون سوراخ شده هر چی بلا بوده یکجا خراب شده سر این اگه فکر کردی تو تنها کسی هستی که مشگل داری و ناراحتی سخت در اشتباهی .یه نگاه به اطرافت بکن .جوون من یه نفرو نشونم بده که ناراحتی مشگلی دلخوری غم و غصه ای نداشته باشه. مشکلاتو که همه دارن مهم اینه که چه جوری با مشکلاتشون کنار میان. بجای غمبرک زدن دنبال راه چاره بگرد.یه چیزی بهت میگم باور کن .از این نشستن و آه کشیدن هیچی درست نمیشه  پاشو یه آبی به دست و صورتت بزن یه چایی بیار با هم بخوریم بعد هم نیشتو باز کن و بخند این همه مشکلات تورو به مسخره گرفتن و ریشخندت کردن یه بار هم تو  مشکلاتتو دست بنداز ببین چه جوری عقب نشینی می کنن.  
ببین  لبخند که میزنی چه خوشگل میشی
یه بارم که شده بجای فکر کردن به سختیها  به دلخوریها نداشتن ها و دلواپسیها  بشین به داشته هات فکر کن به هر چیزی که تو داری و دیگران حسرتشو دارن اونوقت یه کمی لبخند بزن  

!شما به دل نگیرین

یه مدت پیش شادی صدر یه مقاله نوشته بود و توش یه حرفایی درباره مردا زده بود که به مذاق خیلی ها خوش نیومد از جمله خود من که حتی یه ایمیل هم براش فرستادم که توش نوشته بودم ضمن اینکه خیلی هوادارتم و مخلصیم و از این حرفا این مقالت یه خورده تند روی داره و ما خودمون کلی کس وکار داریم و همه مردا هم این ایرادا بهشون وارد نیست .کلی هم خوشحال بودم که خانم صدر جوابمو داره و حتما دلیلشو به همه توضیح میده که چرا همه مردا رو از یک قماش دونسته .خلاصه ما هر چی صبر کردیم جوابیه ای نیومد .حالا امروز جوابمو گرفتم اینا رو اینجا می نویسم چون احساس می کنم بعضی از خواننده های وب لاگم ممکنه حوصله خوندن نظرات رو نداشته باشن .
منم یه چند خطی درباره مردها نوشتم و من هم از همون لفظ مردها استفاده کردم یعنیهمه مردا رو  جمع بستم که چه جورین اما قصدم از بکار بردن کلمه مردا جمع بستن همه اونا نبوده شاید میخواستم بگم اکثرشون یا یه چیزی شبیه به این . با توجه به اینکه سعی دارم نوشته هام یه  مختصر طنز قاطی داشته باشه اگه می نوشتم بیشتر مردا یا اکثرشون یا نه هموناییکه من میشناسم الن وبلن نوشتم ریتمشو از دست میداد
خلاصه ما که قصدمون خیر بود شما به دل نگیرین ولی همونجوری که تو نظرات هم نوشتم انتقاد سازنده رو از جون و دل قبول می کنم .

Sunday, 27 February 2011

یه چایی می خوری؟

همیشه یه جواب تو آستینت داری کافیه دهنمو باز کنم تا دست به کار بشی از این حاضر جوابیت کیف می کنم 
می گم این پول هم چیز خوبیه می خندی میگی آی گفتی خوب چه جورم
مسخره ام میکنی؟-
نه چرا مسخره میگی خوبه منم تائید میکنم-
ولی تو نگات یه چیزه دیگه است-
میگی دارم به خوبیاش فکر میکنم به لذتی که از داشتنش میبریم نداشتن دلهره اجاره خونه وخرج خونه آسایش تو ویلا ماشین خوشگله بهترین کادو برای عزیزت شیک وتروتمیز و قابل احترام چرا که نه ؟
می پرسم همین؟
میگی نه بابا خیلی چیزای دیگه هم هست 
میپرسم میشه باهاش آرامشم خرید؟
می گی مشکوک میزنی ها .با پول میشه همه چی خرید 
میگم پس چرا اینجوری میگی؟میخندی میگی زرنگ شدی.
نگات می کنم یه لبخند تحویلت میدم  ومیگم کمال هم نشینه
بعد انگار با خودت داری حرف میزنی . میگی آخه بستگی داره چه جوری بهش نگاه کنی میشه گرونترین و زیباترین کادو رو خرید به  شرطی که اون محتاج لبخندت نباشه .میشه با بی خیالی آغوش اون زن غریبه رو فتح کرد به شرطی که نگران اون  دوتا چشم مظطرب که خیره شده به  ساعت منتظرتو نباشی . میشه روت حساب کرد سر خرید جهیزیه برای دختر کبری به شرطی که از سبک شدن حساب بانکیت دلخور نشی  .میشه سر سفره پدر زن نشست و با اشتها غذا خورد به شرطی که غرورت خوابیده باشه .با پول میشه شادی خرید به شرطی که دلشو داشته باشی.میشه باهاش عشقم خرید  چرا نمیشه با پول میشه همه چی خرید ... انگار تو کله ات مورچه ول داده باشن هی حرف زدی وهی گفتی چیا میشه با پول خرید پریدم وسط همه افکاری که پیچیده بود بهت و گفتم خیلوخب بابا باز من یه چیزی گفتم تو دیگه ول کن نیستی؟ 
 با حیرت نگام کردی
 ....گفتم یه چایی می خوری

Saturday, 26 February 2011

بازم مردا طفلکها

دیروز که فیلم طلا و مس رو دیدم دیگه نظریه ام در باره مردها به خودم ثابت شد . آسید رضا هم که دید زهرا ساداتش  ناراحته بجای اینکه دلداریش بده عصبانی شدو شروع کرد به گند زدن  به محبتهاش .معلوم میشه مردا فقط نسبتشون با آدم نیست که فرقی نمی کنه چی باشه تو هر شغل و درجه و مقام و منصبی هم باشن مردن طفلکها 
من نمی فهمم این فمنیستها چه گیری دادن به مردا این بنده های خدا که کنترل خودشونم دست خودشون نیست آخه

Friday, 25 February 2011

تازه وارد قسمت سوم

 فردای اونروز تازه وارد سر کلاس حاضر نشد  همینطور روز بعدش همه حالشو از همدیگه می پرسیدن و هیچ کس خبری ازش نداشت چون اون تنها فرصت پیدا کرده بود که که اسمشو بگه و بگه که از کجای این دنیای خاکی اومده و فرصتی پیدا نکرده بود که حرفاشو بزنه و خودشو بیشتر معرفی کنه .توی کلاسایی از این دست خیلی طبیعی بود اگه یه نفر چند روز هم متداولا غیبت می کرد پس کسی نگرانش نشد ولی همه انگار یه جورایی دلتنگش شده بودن .صبح روز چهارم قبل اومدن معلم در باز شد و اون دوباره توی چهار چوب در ظاهر شده بود خوشخالی توی صورت همه مشهود بود اونروز هم مناسبترین لباسو پوشیده بود و معلوم بود که قبل از اومدن دقایقی رو جلو آینه سپری کرده . عطر خوشبویی زده بود هماهنگی لباسش با کفشی که پوشیده بود نشون از یه سلیقه هنرمندانه داشت .تا اینجا که تازه وارد دل همه رو برده بود .هنوز از ورود اون چند لحظه ای نگذشته بود که خانم منشی موسسه در کلاسو باز کرد و با خوشرویی اعلام کرد که معلم اون ساعتشون تماس گرفته وگفته که نمی تونه امروز سر کلاس حاضر بشه و از همه عذر خواهی کرده  و اونا می تونن اگه د.وست دارن تو کلاس بمونن و باهم صحبت کنن یا اینکه به خونه هاشون برگردن . . بعد هم با همون خوشرویی در کلاسو بسته ورفته بود.اولین کسی که موضع خودشو اعلام کرد تازه وارد بود  انگار می دونست بقیه منتظرن بدونن اون تو کلاس می مونه یا ترجیح میده برگرده بره خونش.با یه لبخن قشنگ رو به بغل دستیش کرد و گفت منکه هستم اینجا بهترین فرصته که صحبت کنم .حالا تکلیف بقیه روشن شده بود همه موندنی شدن
...
ادامه دارد.

Thursday, 24 February 2011

سنگ صبور

بهم گفتی دلم سنگ صبور میخواد گفتم سر تو بکن تو چاه فریاد بزن .پوز خند زدی گفتی این خراب شده چاهش کجا بود ؟ گفتم همین خیابونو که بگیری بری بالا می رسی به اقیانوس برو هر چی دلت میخواد بهش بگو .همونجوری که سرت پایین بود گفتی صدای آب بهم آرامش میده  ولی همهمه آدمایی که رد میشن حواسمو پرت می کنه ..ایندفعه من بهت پوز خند زدم و گفتم دیوار .دیوار همسایه . بشین روبروش هر چی میخوای بگو . تو چشام نگاه کردی و گفتی دیوار موش داره می ترسم .بعد زیر لب انگار خجالت می کشیدی گفتی دلم دو تا گوش می خواد. یه آدم که به حرفم گوش کنه برام دل بسوزونه. نگرانم بشه. خواستم بخندونمت گفتم  مرد باشه یا زن ناقلا؟ پیر باشه؟جوون باشه ؟ خوشتیپ باشه؟ خوشگل باشه ؟ چه جوری باشه آخه؟  بگو برات سفارش بدم .نمی دونم چرا جدی گرفتی گفتی فقط مهربون باشه..عصبانی شدم صدام لرزید سرت داد کشیدم گفتم تو فقط میخوای غمهاتو از رو شونه خودت برداری بزاری رو دوش دیگری .با التماس نگاهم کردی .دلم برات سوخت دستمو به طرفت دراز کردم دستات یخ کرده بود . یه کمی آروم شدم گفتم خوب بهم گوش کن توی آدما دنبال سنگ صبور نگرد .اونا هر کدومشون برا خودشون هزار تا گرفتاری دارن که نمی دونن به کدومش فکر کنن .آدما همشون مهربونن ولی همشونم مشغولن همشون درد دارن  غم دارن غصه دارن نگاه نکن می خندن و دلقک بازی در میارن این بازیشونه .عادت دارن خودشونو پنهون کنن.هر چقدر هم مهربون باشن اگه مرد باشن که با شنیدن غصه های تو عصبانی میشن زنا هم که خودت بهتر میدونی  با تو غصه میخورن  و غمشون بیشتر میشه . شایدم چشم باز کنی ببینی شدی سنگ صبور ه سنگ صبورت می دونی چی میگم؟ فکر کن یه آدم مهربونم پیدا کردی و رازاتو بهش گفتی اونم آدمه دیگه برات حرف میزنه از دل خودش میگه از گرفتاریهاش چیزایی که رنجش میده .یعد چی ؟میخوای بشینی نگاش کنی؟ خب تو هم باهاش همدردی میکنی .  اگه عقلت برسه بهش یه راهکارایی هم میدی .بعدش چی میشه ؟ می بینی غصه های اونم اومده قاطی زندگیت شده .حالا نگرانشی غصه شو می خوری.. .نذاشتی حرفم تموم بشه. پرسیدی پس میگی چکار کنم ؟ خم شدم یه سنگ کوچولوی سفید براق از رو زمین برداشتم گذاشتم کف دستت.با تعجب نگام کردی آروم جوری که فقط خودمون بشنویم بهت گفتم سنگ صبور باید دلش از سنگ باشه آدم مهربون دلش سنگی نمیشه که  این کوچولو حرفاتو میشنوه  وسط حرفت نمی پره راهکار بیخودی بهت نمی ده موش نداره که بترسی همیشه هم باهاته نباید ساعتها شایدم روزها منتظر اومدنش باشی . میبینی که دلشم سنگیه اگرم گمش کردی غصه ات نمیشه خم که بشی زیر پاته
مثل آدمایی که یه کشف بزرگ کرده باشن از اون لبخند گنده ها که من دوست دارم نشست رو لبت سنگه رو تو مشتت فشار دادی و به سرعت ازم دور شدی.نمی دونم شایدم رفتی تا حرفاتو با سنگ عزیزت بزنی منم ایستادم  دور شدنتو نگاه کردم
!!!!!!!!گفتم که برات دارم

دل



یه دوست مهربون دارم که این روزا انگار خیلی درگیره اونقدر که وقت نداره یه آف لاین کوتاه برام بزاره
 دیروز هواشو کردم این بود که یه سری زدم به یه سری یادداشت که براش فرستاده بودم ..می دونم اونقدر مهربون هست که از اینکه یه تیکه از نوشته ای رو که برای اون نوشتم رو اینجا استفاده کنم دلخور نمی شه براش نوشته بودم
:
دلم می خواد تو برام از دلتنگیهات بنویسی از دلمشغولیت و دلواپسیت دلخوریت دل دادنت و هر چیز دیگه ای که به دل مربوط میشه می دونی دل یه مقوله خیلی مهمه تو زندگی  که اگه بهش خوب فکر کنی می بینی چه کلمه هایی که باهاش ساخته شده من فقط 5 تاشو برات نوشتم.که هر کدوم معنیش با دیگری یه دنیا تفاوت داره.آدمها از هم دلخور میشن دلگیر میشن به هم دل می دن دل می بندن و دل از هم می کنن  دلشوره می گیرن دلواپس میشن بعدشم دق دلشونو سر هم خالی می کنن  گاهی هم دل میدن قلوه می گیرن. آدمن دیگه هیچی ازشون بعید نیست. گاهی هم دل به دریا میزنن.ولی یه چیزی که من برام خیلی مهمه  اینه که دل آدما باهاشون حرف می زنه بعضی وقتا ببین دلت چی میگه بیخیال عقل و شرع و شرط و چه میدونم بی خیال معقولات .بعضی وقتا بد نیست بشینی پای دلت حرفشو گوش کنیچرا اینا رو گفتم؟ گفتم که یادمون نره خدای مهربون تو سینه آدما دلو گذاشته که وقتی عقلشون به یه چیزایی قد نمی ده از دلشون بپرسن  تو هم بیکاری به من میگی از هر چی میخوای بنویس . خدائیش دلم میخواد تو برام از حرفای دلت بنویسی  دیگه برام نگفتی با طرف حرف زدی؟حال دلتنگیت چطوره؟ دلخور که نمی شی می پرسم ؟دل به دریا بزن و بهم بگو
ا

Wednesday, 23 February 2011

گدایی

لابلای همه گلهای دشت خواهم رقصید 
تک تک قاصدکها را خواهم بوسید
صدای آوازم را باد 
خواهد برد تا آنطرف دنیا
برساند به گوش مادرم
سرشار خواهم شد از مهر 
لبریز خواهم شد از شوق
پر شور خواهم شد از عشق 
                              و          
آتش خواهم شد از حرارت 
اگر 
فقط بدانم 
دوستم داری

کی تعقیبش می کرد؟

خیلو خب بابا چرا میزنی ؟ یک کلمه بگو انگلیسیم خوب نیست برام ترجمه کن اینکه دیگه گله نداره در ضمن این بیچاره اون پایین صفحه اش کوچو لو نوشته نظرات همونجا هم می تونی بنویسی تا برات ترجمه کنم لازم نیست اینهمه پول تلفن حروم کنی.یه چیزی هم بگم پیش خودمون بمونه خود منم انگلیسیم خیلی خوب نیست کلی زحمت کشیدم به خارجی قصه نوشتم ولی خداییش خوشحال شدم ها فکر کن یکی از اون سر دنیا زنگ بزنه بگه فارسی این قصه رو بنویس 
جریان اینه:یه دختر بچه 7-8 ساله میخواد یه تیکه کیک که مامانش پخته رو ببره برای مادر بزرگش تا اینجا آدم یاد شنل قرمزی میوفته خلاصه خوشحال و خندون لباس قشنگاشو می پوشه مامانشم ماچ می کنه کیک رو بر میداره و راهی میشه راه هم امن وامان  بوده و اینم حسابی سر کیف.همینجوری که داشته برا خودش آواز می خونده حس میکنه یکی پشت سرشه و داره تعقیبش می کنه .نه بابا شنل قرمزی نیست که گرگه تعقیبش کنه یه کم دندون سر جیگر بزار تا بنویسم  القصه  از ترس قدمهاشو تند میکنه ولی یارو هم ول کنش نبوده طفلکی شروع می کنه به دویدن چند بارم می خوره زمین .بعد تو دلش میگه بزار ببینم این کیه که اینجوری پشت سرم میاد وقتی بر می گرده پشت سرشو نگاه کنه ترسش بیشتر می شه چون یارو سیاه و کثیف و خیلی گنده بوده  پا میزاره به فرار ولی خب هر چی تند تر میدوه اونم تندتر میومده .دختر بیچاره گریه اش می گیره از شانس کچلش هم خیابون خلوته وهیچکس نیست که به دادش برسه کلی با خودش دعا می کنه و بلاخره تصمیم میگیره هر جوری هست شر طرفو بکنه خودم یاد فیلمای هیچکاک افنادم .قدمهاشو آهسته می کنه یه نفس عمیق می کشه روشو بر میگردونه و به یارو میگه برو گمشو هنوز می خواسته بگه چرا تعقیبم میکنی من بابام از بچه های بالاست میدم پدرتو دربیارن وار این حرفها چشم تو چشم یارو می دوزه که با دیدن چشمای طرف همه چی یادش میره نه بابا فکر بد نکن 7-8 سالشه عاشقش نمی شه فقط می بینه این یارو چه چشمای مهربونی داره انگار قصد آسیب رسوندن بهش رو نداره .هیچی دیگه بهش اعتماد می کنه  بعد هم خوشحال و خندون میرن خونه مادربزرگه تازه کلی هم ذوق می کنه که دیگه تنها نیست و یه غول بیابونی ازش محافظت میکنه.وقتی مادر بزرگ مهربون در خونه شو رو نوه اش باز میکنه با مهربونی از دختره می پرسه از کجا این سگ گنده گرسنه رو پیدا کردی؟
خوب شد حالا همینو می خواستی  من که خودم می دونستم قصه ام سر کاریه تو اصرار کردی ترجمه اش رو هم بنویسم

Tuesday, 22 February 2011

تازه وارد قسمت دوم

بغل دستیش بی اختیار قبل از اینکه جواب سوالشو بده یه لبخنده گنده تحویلش دادجوری که همه فهمیدن چقدر ذوق زده شده بعد هم دستشو بطرفش دراز کرد و ضمن معرفی خودش توضیح داد که چقدر از آشنایی با اون خوشبخت شده و انگار فراموش کرد که باید یه سوالی رو جواب بده.اون آقای نسبتا چاقی که تا حالا کنار پنجره ایستاده بود هم مثل فشنگ خودشو به میز اونا نزدیک کرد و با صدای بلندی که همه بشنون شروع به معرفی خودش کرد خانوم ریزه میزه زبرو زرنگی که اونطرف رو صندلی سمت چپی نشسته بود دیگه طاقت نیاورد یه لبخند ملیح تحویلش داد و گفت منم از آشناییتون خیلی خوشحالم توی همون 15 دقیقه همه خودشونو معرفی کرده بودن و هیچکس یادش نبود که بگه ساعت بعدی چی دارن اونم با روی باز به همه لبخند میزد و کسی چه میدونه شایدم تو دلش قند آب می شد.معلم که وارد شد کلاس مثل همیشه مرتب نبود.بجز تازه وارد و دو تا بغل دستیهاش هیچکس سر جاش نبود همه دور ش جمع شده بودن و اونم داشت درباره خودش و ملیتش  صحبت می کردبا شنیدن صدای سرفه معلم همه سر جاهاشون نشسته بودن و درس هم آغاز شده بود
...
ادامه دارد

چراغها

چراغها معانی خاص خودشان را دارند.هر چراغی حرفی با تو دارد جراغ قرمز فرمان ایست میدهد  چراغ اتاق همسایه را که روشن می بینی میگوید که در خانه ام و هنوز بیدارم چراغهای خیابان بیادت میاندازد که دیر شده هوا تاریک است پس هرچراغ پیامی در خود پنهان دارد . این روزها منم و چراغهای دوستانم در مسنجر که خاموش و روشن می شوندوقتی عکس هر کدامشان شفاف و روشن است یعنی که هستند  آنطرف خیلی آنطرفتر دارند زندگیشان را می کنند وقتی دو چراغ که مال دوستان مشترکم است روشن می شود لبخند می زنم انگار حس می کنم پشت این چراغهای روشن آنها  با هم گرم گرفته اند.وقتی هم که یک چراغ روشن می شود و بلافاصله خاموش می شود حس می کنم که نباید الان مزاحم شوم باز هم لبخند میزنم و می دانم دوست عزیز من پشت چراغ خاموشش یک کار مهم دارد که باید انجام بدهد بدون مزاحم. الان چند روز است که منتظرم چراغ تو روشن شود و با هم گپ بزنیم اما نیستی از پیغامهایت هم خبری نیست نگرانت نمی شوم جویای احوالت بودم میدانم که چراغهای رابطه هم  تاریک نیست  گناهش را  می اندازم به گردن اوضاع اینترنت در ایران و صبر می کنم 

Monday, 21 February 2011

یه دلخوری کوچولو

از وقتی یادمه نوشتن رو دوست داشتم .همیشه هم نوشتم اما یا پاره کردم یا دادم دست این و اون تا برام نگه دارن بعدم یادم رفت پسشون بگیرم. حالا یه دو سه روزه دیگه رو کاغذ چیزی نمی نویسم هر چی هست همینه که اینجاست  حالا تو اگه باور نداری این نوشته ها خوب یا بد هر چی که هست شعره یا شرو ور مال خودمه بزار برات توضیح بدم که  کسی مجبورم نکرده  بنویسم که ناچار باشم از جایی کپی کنم این یه حسه که به دلم بستگی داره حرفایی که رو دلم میمونه وبه زبونم نمیاد
حالا من نویسنده این وب لاگ در همین جا اعلام میکنم اگه خواستم یه جمله از کسی تو صفحه ام بزارم حتما منبعشو اعلام می کنم که برای تو هم ابهام پیش نیاد عزیز نمی دونم وقتی پای تلفن پرسیدی از کجا کپی کردم حس کردم خیلی بی انصافیه ولی الان که خوب فکر می کنم بهت حق می دم شاید مقصر خودمم که تا حالا این روی خودمو نشون دوستام ندادم

به جرم هیچی

گله نکن چرا سیاسی نوشتی . سیاسی نیست بخدا حرف دلمه بر عکس دوستام تو ایران که سعی میشه هیچ خبری به گوششون نرسه اینجا همه خبرا زود میرسه کافیه فیس بوکو یه نگاه بکنی یا نه فقط ایمیل هاتو چک کنی وخب منم آدمم ومادرم .وقتی میشنوم یه مادر دیگه سیاه پوش شده نمی تونم همدردش نباشم .بخدا مادر بودن تو ایران  جگر شیر می خواد  بخصوص تو این روزا خدا همه مادر ها رو برای بچه هاشون و همه جوونا رو برای مادراشون نگه داره
ای حافظ شیرازی به همون شاخه نباتی که بهش می نازی سرتو بلند کن از تو گور ببین تو شهر گل و بلبل تو هم یه جونو کشتن به جرم هیچی

حامد

باز هم یک شاخه گل بر خاک افتاده است
چشمهایم ابری و خیس است
باز هم یک مادر دیگر 
می کشد فریاد از حلقوم
می زند با مشت بر سینه
چشمهایش ز اشک پر خون است

باز واژه پر از پریشانی است
بغض هم در صداش زندانی است
آتش است این به زیر خاکستر
چشمهای  مشوش مادر
روزهای عاشقه بودن   
لحظه های میل بر رفتن

زندگی محتاج اکنون است
مادرش لبخند می خواهد
حامد اما غرق در خون است



یه روز خوبم میاد

یه روز خوبم میاد
که صدای خنده ها بپیچه تو میدونا
وسط چا راهای پر ترافیک 
بگیرن دست همواین جوونا
دس بزنن شعر بخونن
بسوزونن آتیش 
اما سر قلیونا
یه روز خوب خدا 
که چشا برق بزنه
پسر همسایمون بی دلخوری 
برا اون دختری که دوسش داره 
حرفای خوشرنگ بزنه
یه روزی که بابا ها نگیرن هی بهونه 
بگن هی کجا می ری ؟
خیابون غرق خونه
اون روز خوب 
می دونم
توی راهه این روزا


Sunday, 20 February 2011

تازه وارد

در کلاس که باز شد همه نگاه ها ناخود آگاه به سمت در کشیده شد.جذاب بود  با قد نسبتا بلند   لباس شیکی تنش بود که معلوم بود با دقت انتخاب شده.اتو کشیده و منظم به نظر می رسید .یه سلام مختصر گفت  و روی تنها صندلی خالی نشست.هنوز کلاس پر بود از همهمه پیش از ورود معلم و با ورود او انگار این همهمه بیشتر شده بود . تازه وارد یکی یکی آدمای تو کلاس رو ورانداز کردهمه انگار بدشون نمی اومد در تیر رس نگاهش قرار بگیرن.معلم که وارد شد توجه ها از سمت او به طرف  معلم بر گشت و درس آغاز شده بود .اما کلاس بی تاب رسیدن زنگ تفریح اول بود  دقیقه ها کش اومده بودن دراز شده بودن و انگار قرار نداشتن برن و بگذرن و وقت کلاس رو به پایانش برسونن. اما مثل هر انتظاری بلاخره این انتظار هم به سر رسید و عقربه ها نشون دادن که حالا وقتشه
ساعت تفریخ اول که رسید از جاش تکون نخورد واینجا بود که همه ترجیح دادن بهتره این 15 دقیقه رو تو کلاس بمونن  حتی اونایی هم که سیگاری بودن نخواستن این دود آلوده رو تو اون دقایق وارد ریه هاشون بکنن و ترجیح دادن تو کلاس باقی بمونن و و از مصاحبت با هم لذت ببرن.
 روی صندلیش یه کمی جا بجا شد و بعد با لحن دلنشینی از کنار دستیش پرسید؟ ساعت بعدی چی داریم ؟
 آهنگ صداش توجه همه رو جلب کرد آخه  تا اون لحظه ساکت بود  و کسی صداشو نشنیده بودبجز همون سلام اول ورود که زیر لبی گفته بود
...
ادامه دارد

شب تولد من

داشتن دوستای خوب یه نعمت بزرگه که خدا به من داده.امروز تو فیس بوک دوستام حسابی خجالتم دادن.کلی هم تلفن داشتم.چه روحیه ای گرفتم .خدا از دوستی کمتون نکنه.خواهرا برادرا زحمت کشیدین .
یاد گدای محله مون افتادم همیشه می گفت خواهرا برادرا خدا از بزرگی کمتون نکنه به من عاجز تبریک بگین نه ببخشین کمک کنین
 اما گدایی محبتم روشیه برای خودش نه؟
امروزمنو به این نتیجه رسوند که روز تولد با بقیه روزا یه کمی فرق داره 

Saturday, 19 February 2011

روز تولد من

من که باور نمی کنم روز تولد یه روز متفاوتی باشه
به اعتقاد من آدم هر لحظه می تونه متولد بشه .هر تغییر می تونه برای تو یه در به یه دنیای جدید باز کنه و تو توش متولد بشی.هر تفکر تازه و هر بینش جدید ازت یه آدم دیگه می سازه .همین امروز که سالگرد بدنیا اومدن منه خورشید از همون طرفی در اومده که هر صبح طلوع می کنه و زندگی همون شکلیه که قبلا هم بود .و متاسفانه منم همون آدمی هستم که دیروز بودم.فقط در این روز حتما با مادرم تماس می گیرم و ازش برای به دنیا آوردن خودم سپاسگذاری می کنم چون زندگی رو دوست دارم 

Friday, 18 February 2011

فردا

حال نقاش تازه کاری رو دارم که نقاشی هاشو گذاشته تو یه گالری و فردا قراره مردم کاراشو ببینن.فردا می خوام آدرس وبلاگو برای دوستام ایمیل کنم.اینه که یه  کمی نگرانم آیا واقعا این نوشته ها ارزش اینو داره که کسی وقت بزاره بخوندشون؟

Thursday, 17 February 2011

نامه



نامه ای که تشویقم کرد این وبلاگو درست کنم  می ذارم اینجا تا یادم بمونه هستن کسانی که یه نامه رو برای مدت طولانی حفظ میکنن  تا  بهت ثابت کنن براشون مهمی.بخدا یادم نمیاد کی این نامه رو برای پدر همسرم نوشتم و اصلا قصدم چی بوده فقط حالا که نگاش می کنم با خودم میگم خوب شد که وب لاگو  تایپ می کنم و گرنه آبروم می رفت با این خط کج و کوله که یه جاهایی هم خواستم آبرو داری کنم مثلا خوش خط بنویسم که دو خطه شده حسابی. 

مــــردها

میگن زنها موجودات پیچیده ای هستن .باشه قبول اما حالا مردا که پیچیده نیستن چی؟به نظرم یه مرد فرقی نداره چه نسبتی باهات داشته باشه همسرت پدرت پسرت برادرت اصلا دوستت همکلاسیت کافیه که مرد باشه فقط ازت میخواد که خوشحال باشی .و همیشه یه لبخند گنده رو لبت باشه. در اینصورته که جذاب و دوست داشتنی هستی و دوست دارن .حالا خدا نکنه یه غمی یه گوشه دلت داشته باشی و بخوای یه ذره شو بروز بدی .به سرعت برق کلافه گی رو تو چهره شون میخونی   میخوان حرف عوض بشه میخوان باز تو همون چهره دوست داشتنی خندونتو نشونشون بدی تا ذوق کنن .طفلک مردا یه ذره پیچیده گی تو وجودشون نیست زود خودشونو لو میدن.دیدین وقتی ناراحتین چه زود خودشونو می بازن و عصبانی میشن ؟حتی بلد نیستن عصبانیتشون از خودشونو پنهون کنن. آخـــــــــی طفلک مردا

قصه

اینم اولین قصه به انگلیسی که ازصدقه سر معلم سخت گیر مجبور شدم بنویسم
خیلی غلط دارم که اگه کسی برام اصلاح کنه خوشحالم می کنه

  WHO FOLLOWED ME?
                                         I can remember the day that I was very young. I was just 7 years old .I wanted to go to my granny`s .There was a safe road between our house and my granny`s .I was allowed to walk ther any time I wanted to. My mum was baking a cake that day and I wanted to have my cake with my granny. So I wore my best clothes, a checkered pink dress with short sleeves. Whenever I wanted to go to my granny I used to wear the necklace that they give me for my birthday .I grabbed a big piece of cake and I started walking towards my granny .I knew that I had enough time to stroll there .I took my time .It is always enjoyable to walk in a field after a hot day near the sunset when you can feel the cold wind on your face .There wasn’t anybody around.  I smelled all the flowers and I danced like the butterflies.
 Suddenly I felt someone was following me. I was scared and I tried to ignore it .I started to walk faster but he started to walk faster as well. My heart was beating twice as fast. I was scared to turn and look back .Eventually, when I turned to look back. I saw he was dirty big and panting. When I saw him I was even more scared. I was alone and nobody was there to help me. I started to walk faster .I was nearly running but he was still following me. I couldn’t breathe. I started to sweat .I was very nervous and I fell down a few times.
I thought I have to do something to help myself. I prayed and asked God to help me. Suddenly, I decided to stop and tell him to go away .He stopped walking .When I stopped .I was looking at his eyes and I was trying to hide my fear but he looked at me with kind eyes. For a few seconds we were looking at each other.
Oh God .he was very kind but I also felt he was sad .I felt I should never have been scared of him. He walked with me until my granny’s house.
 When I reached my granny’s house my clothes were not clean anymore and I had scratches on my knees from falling.
My granny saw me with him .She smiled at me with kindness and asked me:”Where did you find this poor big hungry looking dog.”

مادرای آسمونی

مادر که باشی می فهمی بچه بزرگ کردن چه کار سختیه .از همون حاملگیش بگیر تا شیر دادن و پوشک عوض کردن هر چی هم که بزرگتر میشن انگار مشکلات باهاشون رشد میکنه .اما نمی دونم چرا مادرا بازم با عشق بچه هاشونو نگاه میکنن حتی همون صبحی که شبش تا صبح به خاطر دل درد بچه هه نخوابیدن .حالا فکر کن خون دل بخوری با داشتن و نداشتن با سردی و گرمی روزگار با چنگ و دندون بچه بزرگ کنی برای تربیتش هزار جور خون دل بخوری .به قد و بالاش نگاه کنی و تو دلت غنج بزنه که این آقا خوشتیپه با این خوشگل خانوم ماله تویه .اگه سر کوچه چپ نگاهش کنن از غصه ش دق می کنی .
بعد اینا چه جوری میتونن بچه تو بکشن .به همین راحتی تا حالا داشتی حالا نداشته باش .!!!
مادر ندا مادر سهراب این روزا مادر محمد وصانع مگه مادر نیستن ؟چه جوری تحمل میکنن . مگه خدا چقدر تو کیسه اش صبر داره که به اینا بده.می سوزن آتیش می گیرن  حق دارن
من از شنیدنش آتیش می گیرم
چه دلای بزرگی دارن
خدایا چی ازت بخوام؟

عنکبوت دوست داشتنی

چشممو که باز می کنم میبینمش بازم اون بالا از میله لوستر آویزون شده و داره بی خیال برای خودش تاب بازی میکنه .بازم اومده . معلوم نیست از کی دویاره کارشو شروع کرده آروم و بی سر و صدا برای خودش تنیده بافته و حالا باز یه تور بزرگ از لوستر برام آویزون کرده .
همین چند روز پیش بود که بیرحمانه به جنگش رفته بودم اما اون انگار خستگی ناپذیره .اونقدر بی سر و صدا و بدون مزاحمت  کار شو انجام می ده که به صبوریش حسودیم میشه.نمی دونم منکه نمی بینم شایدم همین الان که دارم نگاهش میکنم داره از اون بالا برام شکلک در میاره .می خوام پاشم دوباره بیفتم به جونش اما نه چه کاریه بزار یه امروزرو
خوش باشه .
فردا
فردا

Wednesday, 16 February 2011

این روزها

همین چند روز پیش یه ایمیل گرفتم که مشوقم شد برای ساختن این وب لاگ.نامه ای که چند سال پیش برای پدر جون(پدر همسرم  نوشته بودم را برام اسکن کرده بودن.اون نامه چقدر تحریکم کرد برای نوشتن های هر روزه.اما این روزها با این اوضاع سیاسی مملکتم تاب نوشتن ندارم از سیاست  که بلد نیستم  بنویسم  در نوشته های خودم هم اهمیتی نمی بینم.
باشد برای روزهای آینده

Sunday, 13 February 2011

بی ربط

ایستگاه سراب توقف گاهی است در اندیشه های گاه و بیگاه من.
ایستگاه سراب محله قدیمی مان بود یک کوچه بن بست که اگر چه در آن متولد نشدم اما بقول داریوش اقبالی در همان کوچه پا گرفتم ودر همان کوچه بود که پدر بزرگ و بعدها پدر مرد.تمام خاطرات کودکیم و تمام دوران رشد و بلوغم در همان کوچه بن بست شکل گرفت . ایستگاه سراب برای من یاد آور شکفتن بود آغاز فهمیدن نگاه های معنی دار پسر همسایه آغاز نگاه های پر امتداد خودم در آینه.
بزرگ شده بودم 
و چه مغرور.