باز هم یک شاخه گل بر خاک افتاده است
چشمهایم ابری و خیس است
باز هم یک مادر دیگر
می کشد فریاد از حلقوم
می زند با مشت بر سینه
چشمهایش ز اشک پر خون است
باز واژه پر از پریشانی است
بغض هم در صداش زندانی است
آتش است این به زیر خاکستر
چشمهای مشوش مادر
روزهای عاشقه بودن
لحظه های میل بر رفتن
زندگی محتاج اکنون است
مادرش لبخند می خواهد
حامد اما غرق در خون است
No comments:
Post a Comment