Home-made cakes can bring smile to anyone’s face:)
Order your favourite cake for your special event today and don't forget to share if you know anyone who might like one!
sarab1345@yahoo.ie
00535 86 7306683

Friday, 29 April 2011

زنی که خوب نیست

یه سوال دارم
دوستای خوبی که می شناسم و نمیشناسمتون .می خوام بدونم زنی که خوب نیست چه جور زنیه؟چه شکلیه؟چه ریختیه؟
چکار می کنه که خوب نیست؟. وقتی درباره آدمها قضاوت می کنیم چی میشه که میگیم فلانی زنش خوب نیست؟یه تعریف خوب از زنی که خوب نیست چیه؟
خونه دار نیست؟آشپزیش بده؟تو روابط اجتماعیش لنگ میزنه؟زشته؟ بد هیکله؟بد زبونه؟خیانتکاره؟ تمکین نمی کنه؟مشگل جنسی داره؟چی جور زنی که باشی خوب نیستی؟ 
دوستای خوبی که میشناسم و نمیشناسمتون.همه اونایی که به هر صورتی این متن رو خوندین خواهش می کنم به هر زبونی که بلدین جواب این سوال منو بدین یا همینجا تو نظرات برام بنویسین یااگه صفحه رو طوری باز کردین که امکان نظر گذاشتن ندارین برام ایمیل کنین .اصلا مشغل الضمه این نمی دونم درست نوشتم یا نه اگه بخونین و به سوالم جواب ندین .حتما برام خیلی مهمه که پرسیدم  
منتظر جواب تک تک شما هستم

Thursday, 28 April 2011

بی ربط



یک مناظره کوچولوی مادر فرزندی در فیس بوک


 متین نوشت                     


من معتقدم که ما جوان می میریم

مابین زمین و آسمان میمیریم
لبهای من و تو لاله و لادن شد 
از هم که جدا کنندمان میمیریم



من نوشتم


من معتقدم که ما زهم دور شویم

گر شیفته و واله و مغرور شویم
چندی است میان ما کمی آشوب است
شاید به همین طریفه نا طور شویم



پ.ن: شعر اول اثری است از رحیم رسولی

تفکر در ایستگاه اتوبوس

چند روز پیش متین تلفن زد و گفت مامان میای با هم بریم یه چایی بخوریم؟
دعوت شده بودم از طرف پسرم به چایی مگه میشه رد کرد .گفتم الان میام .روی لباسم کت بنفشمو پوشیدم که برای مهمونی ها می پوشم با خودم فکر کردم دوستاش یه وقت ببیننمون لباس مرتب تر تنم باشه .خودمو رسوندم بهش یه نیم ساعتی تو شهر گشتیم و راجع به چیزای مختلف حرف زدیم بحثمون گل انداخته بود که یکی از دوستاش زنگ زد و ازش خواست که با هم باشن اونم قبول کرد .گوشیشو قطع کرد .ناراحتی رو تو صورتم خوند و هزار جور سعی کرد توجیه کنه اما من بد جوری خورده بود تو ذوقم. مدتها بود با هم بیرون نیومده بودیم حالا هم که اومدیم یه مزاحم همه چیزو خراب کرد .هنوز چایی نخورده بودیم که متین رفت و من تنها توی ایستگاه منتظر اتوبوس بودم و به آینده فکر می کردم و به اینکه چرا همیشه دوستها جذاب تر از پدر و مادر هستن .تو این فاصله 3-4 مر تبه زنگ زد و ابراز ناراحتی برای من اما فرقی نمی کرد رفته بود ..دیروز  اول صبح باز ازم خواست که باهاش برم بیرون .اینبارم رفتم بازم شیک و پیک کردم که جلو دوستاش  کم نیاره یه وقت
 کلی گفتیم و خندیدیم و چای خوردیم و خوش گذشت .تا اینکه باز دوستش زنگ زد و خواست که با هم باشن .و همون اتفاق تکرار شد بازم من تو ایستگاه اتوبوس به آینده و جذابیت دوستها فکر می کردم.

Sunday, 24 April 2011

اندر محاسن فیس بوک

اندر محاسن و معایب فیس بوک مطلب زیاد نوشته شده حالا اینم روش کلا شما دوست نداری نخون زور که نیست
من توی این یکسال و نیم که تو فیس بوک هستم تجربه های زیادی بدست آوردم چه کامنتها گذاشتم چه عکسها که ندیدم!
هزار تا خبر سیاسی واجتماعی روزیرورو کردم هر کسی هم که مرد اول خبرش اومد تو این شبکه اجتماعی اتفاقا خبر تولد هم زیاد دیدم هر کی بابا شده بود یا خاله یا دایی ذوق زده شده بود و نوشته بود هر کی حالش خو ش بود یه موزیک شاد گذاشته بود هر کی نا خوش بود غمگین.القصه تو این یکسال و نیم خیلی چیزا دستگیرم شد .اینکه تبریک تولد چقدر آدمها رو خوشحال می کنه .اینکه میشه یه کسی رو نشناخت اما با هاش همدردی کرد .اینکه میشه با یکی دو خط از دوستی که مدتیه ازش بی خبری خبر گرفت واگه دلخوره ازش دلجویی کرد.
میشه خبرای راست و دروغ و منتشر کرد میشه عکسای خصوصی آدمها رو دید زد.البته اونا اگه دلشون نخواد کسی عکسشونو دید بزنه نمی زارن تو فیس بوک.
میشه سیاسی بود و هزار تا خبر سیاسی رو به گوش ملت رسوند. کی زندانی شد ؟کی آزاد؟ کی چی گفت؟ کی چکار کرد؟ حتی میشه کمپین راه انداخت و نتیجه گرفت..البته فیس بوک دردسر های خودشم داره خیلی باید مواظب کامنتهایی که می زاری باشی چون اون چیزی که می نویسی  یه نوشته کوتاهه که مثل صدات نیست که حس داشته باشه گاهی تو از سر خوشی یه جوابی میدی طرف فکر میکنه ناراحتی. آخه علامتها برای نشون دادن حس تو تو کلمات زیاد نیستن بعد تازه ممکنه به طرف بر بخوره که چرا این جوابو بهم دادی در صورتی که تو اصلا منظورت چیز دیگه ای بوده و اون درست بر داشت نکرده.همون اتفاقی که تو چت کردنم اغلب رخ میده که اگه حرفی رو تو تلفن بگی لحن صدات مشخص می کنه منظورت چیه تا اینکه تو چت عین همون حرفو بنویسی.
یکی از دوستام که ایرانی نیست می گفت : اصلا از فیس بوک خوشم نمیاد اونجا مردم فقط خود نمایی می کنن.به نظرم بی راه هم نمی گه ولی انصاف نیست اینو به همه تعمین دادن .خب خیلی ها عکسایی میزارن که خیلی هم لزومی نداره گذاشتنش ولی خب همینم سلیقه ایه.میشه برای یه همچین مطالبی خیلی هم وقت نذاشت.فیس بوک حرف زیاد داره .ولی همش بستگی داره به اینکه چه جوری ازش استفاده کنی .می تونی کلا گند بزنی به زندگی خودت و دیگران می تونی هم ازش لذت ببری کاری که من می کنم .من نه رقابتی دارم توی زیاد کردن دوستهای اضافه کلا کسانی رو که نمیشناسم یا غرابتی باهاشون ندارم رو به لیست دوستام اضافه نمی کنم که خبرای زیادی نداشته باشم.کاری که انگار باعث افتخار بعضی هاست .مطلب یا حرف اضافی نمی زام که دردسرم بشه .تو نوشتن کامنت برای دوستام هم دقت می کنم .
یه مطلب مهم  دیگه درباره فیس بوک یافتن آدمهای جدیده .دوستهای تازه که اونطرف سیستم هستن و شاید خیلی به تو نزدیک باشن و تو ازشون بی خبر باشی .اینجوری به راحتی پیدا میشن .
همه این چیزا که من از فیس بوک گفتم و به نظر جذاب میاد می تونه دردسر ساز هم باشه اگه راه درست استفاده ش آموزش داده نشه .مثل همه اون چیزایی که وارد فرهنگ ما شد ولی چون روش درست استفاده ش آموزش داده نشد تا مدتها شد مایه عذلب .مزاحم تلفنی ها یادتونه .یکی از تفریحات جوونا بود.اینم مثل همون  

Friday, 22 April 2011

خیانت از نوع زنونه اش

این  روزها ترجیح می دم بجای اینکه بنویسم بیشتر بخونم .سر می زنم به وب لاگهای دیگه وبا ولع نوشته های مردم رو درباره اون چیزایی که بهش معتقدن یا چیزایی که دوست دارن  یا حرفهایی که از سر دلتنگی می زنن می خونم.به تازگی وب لاگی رو پیدا کردم متعلق به یه خانومی هم سن وسال خودم ولی با عقایدی کلا متفاوت..کلا عادت ندارم چون یکی با من هم عقیده نیست رها ش کنم .می خوام بدونم حرف حسابش چیه؟اینه که دنبال می کنم .چیزی که برام از نوشته های این زن جالبتره نظراتیه که آدمهایی متفاوت زیر هر کامنت می زارن. بعضی ها به به چه چه می کنن.بعضی لعن و نفرین با ناسزاهایی چاشنیش که بگن مخالفیم .بعضی ها بحث می کنن حرفهای قابل تاملی هم می زنن. شاید خیلی ها هم مثل من در سکوت فقط می خونن .
این خانم در نهایت بی پروایی از تمایلاتش می گه .از تنهایش.از مدلی که برای زندگیش انتخاب کرده .نه رد میکنه نه تایید.براشم فرقی انداره واکنش خواننده هاش چیه فقط حرف دلشو می زنه و خواننده هاشو می اندازه به جون هم .این روزا بحث داغ خیانت راه انداخته اونم از نوع زنونه اش...حرفاش آدمو یاد شعر معروف فروغ می اندازه همون که میگه گنه کردم گناهی پر ز لذت.
این روزا زنها حرف برای گفتن زیاد دارن هر چی وب لاگ پیدا می کنم نویسنده اش زنه این خوشحالم می کنه .از اینکه کسانی هم پیدا شدن که پروایی برای بروز دادن احساساتشون ندارن هم لذت می برم .اما چیزی که یه جورایی اذیتم می کنه افتادن از اونطرف بومه.تا جایی که یادم میاد اگه یه مردی خیانت می کرد در نهایت نشون میداد که شرمنده است.حتی اگه ته دلش ککشم نمی گزید .حتی اگه خیانتش در حد شرعی هم بود باز تو بوغ و کرنا نمی کرد.
یادمون باشه هر عملی که مخالف انسانیته مخالف اخلاقه مخالف دین و شرع و شرط و ...چه می دونم مخالفه شان انسانیه زن و مرد نمی شناسه.
به همون اندازه که برای یک مرد ترجیح تمایل بر تعهد بی شرمانه است برای یک زن هم به همون اندازه بی شرمانه است نه بیشتر نه  کمتر .هر دو انسانیم فراموش نکنیم حالا این تمایل این تعهد تو هر زمینه ای باشه فرقی نداره .

پ ن: کنار صفحه اصلی یه لینکدونی هست که می تونین وب لاگی رو که گفتم از اونجا ببینید من با نام نسوان ذخیره کردم 

Sunday, 17 April 2011

قصه بهرام قسمت پنجم

همه چیز به حالت سابق برگشته بود. دخترا خوشحال بودن از رسیدن بهار و هوای بهاری حسابی بهشون رسیده بود صدای خنده شون خونه رو از جا بر میداشت. بهرامم همون بهرام قبلی بود با موهای آب شونه کرده و ریش تراشیده خوشتیپ محل هر روز می رفت به قرارها برسه و از دخترای بیشتری دل ببره..همه چیز مثل قبل بود تا اون اتفاق ساده رخ داد . اتفاق کوچیکی که برای همه عمر روی زندگی بهرام سایه انداخت اگر چه که اون خودشم اینو نمی دونست.پنجم عید بود .هوا لطیف بود وعطر شکوفه های درخت میوه حیاط پیچیده بود تو خونه دخترا با مامانی توی ایون نشسته بودن .مامانی داشت موهای مونا رو می بافت که آماده بشه برای بعداز نهار برن عید دیدنی خونه عمه بهرام. صدای خنده حیاط رو پر کرده بود . این دو تا به سکوت هم قهقهه می زدن .بهرام از پیچ کوچه که پیچید صدای خنده های مینا رو شناخت همونجا بود که از فرزاد خداحافظی کرد و کلیدش رو انداخت تو در که وارد حیاط بشه در که باز شد یه پاکت کوچیک سفید رنگ افتاد روی پاش. تازه گی نداشت از روزی که دانشجو شده بود از این نامه ها کم به دستش نرسیده بود .برای اینکه باز برای خودش شر درست نکنه و مضحکه دخترا نشه آروم جوری که کسی نبینه خم شد و پاکتو تو جیبش گذاشت یه نگاهی به ایوون انداخت مامانی که حواسش به موهای مونا بود مینا و مونا هم پشت به در خونه نشسته بودن پس کسی ندیده بود .بهرام نفس راحتی کشید و با صدای بلند گفت :شما ووروجکها نمی خواین دست از سر مامان من بکشین.خونه زندگی ندارین از خودتون؟
با شنیدن صدای بهرام سرو صدای دخترا بیشتر شد مینا دمپایشو از پاش در آورد و بطرف بهرام نشونه گرفت .بهرامم نامردی نکرد جاخالی داد و بلا فاصله پرید لب حوض کوچولوی وسط حیاط شیر آبو باز کرد و گرفت به طرف دخترا. سرو صدای دخترا کم بود که دادو هوار بهرامم بهش اضافه شد.حالا دیگه بهرام پاکتو فراموش کرده بود.

Saturday, 16 April 2011

تا اطلاع ثانوی دل تعطیل



راست میگه فاطمه وقتی بچه کوچیک داری بهتره کارای متفرقه رو تعطیل کنی. کاری که خودش کرده. حتی یه زمانی لازم بوده غذاهای سرخ کردنی مثل کوکو و کباب رو هم درست نکرده به خاطر ای که علی وسطش غرغر میکرده یا غذا خراب میشده.
از دیروز یه بافتنی شروع کردم در حد درست کردن پنج تا نوار رنگی به درازی ۱۵ سانت شایدم کمتر و پهنای ده دونه. امروز تبدیل شدن به یه گل. اعصابم داغونه الان.
وقتی مادر میشی هیـــــــــــچ کاری برای خودت نباید بخوای بکنی، چون نتیجه ای جز شکست یا اعصاب خورد نداره. اعصاب خورد تو هم برای خانواده قابل تحمل نیست. اعصاب اونا بیشتر از تو خورد میشه و میشه یه چیزی که نه تو میخوای نه اونا.
پس یادت باشه تا اطلاع ثانوی دل تعطیل!
+ نوشته شده در  پنجشنبه 18 فروردین1390ساعت 23:26  توسط زهراسادات  |  2 نظر

این نوشته رو تو یه وب لاگ که تازه پیدا کردم خوندم .خواستم براش کامنت بزارم دیدم بهتر اینجا بنویسم چون می دونم نویسنده این وب لاگ نوشته های منم می خونه.اینو که خوندم یادم اومد از یه خاطره که مربوط می شه به خیلی وقت پیش وقتی متین هنوز شیر می خورد .یادمه اون روزا همسر برادرم ثبت نام کرده بود برای کلاس کنکورمیرفت و می آمد و کلی خوشحال بود . یه روز که دو تایی خونه مامان من بودیم اومد گفت مژ گان کلی دوست جدید پیدا کردم این آموزشگاه خیلی خوبه معلماش چنین و چنان و بیا امروز با هم بریم با دوستام آشنا بشو خیلی دخترای خوبین .خلاصه منم موافقت کردم که اونروز همراهش برم کلاس یه یک ساعتی هم برنامه ریختیم که حالا چه جوری بریم چی بپوشیم چی ببریم و از این حرفها .جوون بودیم دیگه. همسرم که اومد خونه نشستم کنارش که با خوشحالی بهش اعلام کنم چه برنامه ای داریم که یهو تازه یادم اومد کلا نمی تونم برم سر کلاس.بچه بیدار شده شیر میخواد .کلی عذاب وجدان گرفتم که چطور یادم نبود بچه شیر خوره دارم .به همسرم هیچی نگفتم .فقط به زن برادرم گفتم الهه جان خودت تنها برو من باید به بچه شیر بدم. یادمه تا مدتها یادم که می اومد وجدان درد می گرفتم .مگه میشه یه مادر بچه شو فراموش کنه بره کلاس کنکور. از اون موضوع مدتها گذشت . اما فکر کلاس کنکور از ذهن من نرفت به همت مهد کودک سر کوچه و همکاری محمد رضا  همسرم  منم تو همون آموزشگاه ثبت نام کردم اما یه سال بعد وقتی متین سه ساله شدو از آب و گل دراومد همون سالم دانشگاه قبول شدم و زندگی ادامه پیدا  کرد.اینو میگم خطاب به زهرا و همه اونایی که تا اطلاع ثانوی دل تعطیلن:این دل تعطیلی ارزش داره به جان خودم 

Monday, 11 April 2011

ستایش

نپرس چرا سریال ایرانی  نگاه می کنم.جوابش خیلی سخت نیست .دوست دارم.توی سریالای ایرانی فرهنگ و آداب رسوم خودمون هست.خیابونا  ماشینها آدما غریبه نیستن .حرفهاشونو می فهمم.ضرب المثلا آشناست .لازم نیست دیگشنری بزارم جلوم تا .بفهمم زنه به مرده چی می گه سریال که می بینم انگار ایرانم.خیلی وقتها هم حرص میخورم از ترویج یه چیزایی که مطمئنن جاش تو تلوزیون نیست.با همه این تفاسیر بازم بیکار که میشم دنبال یه سریال جدید می گردم .این روزا دارم ستایش رو می بینم.
قصه فرار محمد از سربازی قصه جنگ و فرار یک پسرجوون که دلش نمی خواد بمیره ولی توی راه رد شدن از مرز کشته میشه.وقتی محمد کشته شد منم مثل مادرش گریه کردم
.بیاد همه اون جوونایی که تو سالهای دفاع نمی خواستن بمیرن ولی کشته شدن .نمونش دوست برادرم بود .سرباز بود تو آخرین مرخصیش به برادرم گفته بود از مرگ می ترسه نمی خواد بمیره .رفت جبهه و دیگه برنگشت .
قصه دلبستگی یه پسر بیگناه دیگه به خواهر محمد. قصه سوتفاهم هایی که انگار تمومی نداره . اصلا قصه ما آدمها از همین جا شروع میشه که هیچکدوم درست به حرف نفر مقابلمون گوش نمی کنیم چون فکر می کنیم این خودمون هستیم که درست می گیم پس نیازی نیست که بفهمیم طرف چی میگه.خیلی از مشاجره ها و کشمکش ها توی خانواده ها از همین جاها سر چشمه می گیره.چرا پدر محمد وقتی محمد براش توضیح میده قانع نمی شه چون به حرف پسرش توجه نداره چون خودشو بر حق می دونه اما محمد طاهر رو قانع می کنه چون طاهر میشنوه محمد چی می گه.چرا مادر اجازه نمی ده ستایش حرفشو تموم کنه ؟چون اونم خودشو بر حق می دونه.چرا پدرای این دوتا جوون که از قضا جفتشونم تو جوانمردی حرف دارن برای گفتن همو نمی 
فهمن؟ چون اونا هم به حرف هم توجه ندارن .می دونم احتمالا آخر قصه همه چی به خوبی و خوشی تموم میشه حق به حقدار میرسه عدالت اجرا میشه و سوتفاهم ها بر طرف میشه.دیگه انقدر سریال ایرانی دیدم که حدس آخر داستان برام سخت نباشه .اما هنوز در گیر مرگ محمدم.وقتی شروع کردم به نوشتن می خواستم بگم کاش ما ها یاد بگیریم به حرف همدیگه  با دقت گوش کنیم تا همو بفهمیم ولی نمی تونم به نظرم محمد خیلی بیگناه مرد حقش این نبود محمداز مرگ نمی ترسید  تنها گناهش این بود که عاشق زندگی بود.کی باید جواب این مظلومیت ها رو بده

Sunday, 10 April 2011

قصه بهرام قسمت چهارم


  1. نزدیک عید. بوی بهاروخرید نوروز .دخترا هنوزم از سفرشون خاطره دارن و مینا متعجبه که چرا خبری از فرزاد نیست.از لابلای حرفهای بهرام دستگیرش شده که هنوز رفاقتشون سر جاشه اما قراراشون دیگه خونه مامانی نیست هیچ جوری هم نمی تونه از زبون بهرام بکشه که چی شده از کیش که برکشتن دیگه ندیدش.اما اینروزا پچ پچ خواهرا سر یه قضیه دیگه است.
***
بهرام از پیچ کوچه که پیچید هنوز تو این فکر بود که اگه استاد ابراهیمی با دست و دل باری نمره بده ترم بعدی می تونه 20 واحد با خیال راحت برداره و شایدم هفت ترمه تموم کنه.نرسیده به کوچه خودشون به عادت این روزای گذشته با فرزاد دست داد و ازش جدا شد.تا بقیه راه رو تنهایی گز کنه.هنوز چند قدم نرفته بود که سر جاش خشگش زد..یعنی این پسره مردنی کیه وایساده با مونا حرف می زنه؟
قدمهاش تند شد مشتش گره خورد و قبل از اینکه فکری از سرش بگذره روی صورت  پسر بیچاره فرو اومد.مونا هاج و واج نگاه می کرد و اونقدر جا خورده بود که  نمی دونست چه عکس العملی باید از خودش نشون بده.پسره سعی داشت مودبانه توضیح بده ولی  بهرام همه تربیتی رو که مامانی بیچاره خرجش کرده بود رو از یاد برده بود.
شاید اگر فرزاد به موقع نرسیده بود دعوا شکل بدتری می گرفت
 مونا گریه کنان دور شد
اونشب مونا صادقانه برای پدر توضیح داد که  آرش مدتیه که سر راهش سبز می شده هیچوقت هم مزاحمش نشده اونروز هم فقط داشته خودشو معرفی می کرده که بهرام سر رسیده و الم شنکه راه انداخته.به هر حال چند روز بعد با وساطت بهرو مامانش و مهندس فاضلی پدرش بلاخره با بهرام آشتی کرد و دوباره شد همون مونای شاد پر شور  قبلی.بهرام اما اصلا از کاری که کرده بود پشیمون نبود 


Thursday, 7 April 2011

به یاد بابا

یازده سال پیش وقتی رفتی همه مون منتظر رفتنت بودیم.من داشتم خودمو برای امتحان اقتصاد ترم آخر دانشگاه آماده می کردم که تلفن زنگ زد و کسی خبر رفتنت رو داد .وقتی رسیدم سپرده بودنت به خاک و من حتی نتونستم آخرین دیدارم رو باهات داشته باشم .آخرین دیدارمون شد همون روزی که برای خداحافظی اومدم پیشت منو بوسیدی و با بغض گفتی دیگه نمی بینمت بابا .منم پررو پررو گفتم این چه حرفیه بازم میام بازم همو می بینیم ولی ته دلم می دونستم شایدم تو راست بگی.و همون شد که تو گفتی و دیگه ندیدمت .اولا که رفته بودی وقتی دلم تنگت می شد میومدی به خوابم .هر وقت هم که میومدی قوی و سالم بودی خوشتیپ و مثل همیشه مهربون. هنوزم هواتو که می کنم دلم می خواد خوابتو ببینم ..دیشبم باز اومدی .باز دیدمت اما بی انصاف چرا اینجوری نمی گی این دخترت توی غربت دلش می گیره تو خوابمم باید بمیری؟ تو خوابمم باید شیون کنم؟از صبح که از خواب بیدار شدم صورت پف کرده و رنگ زردت ازجلوچشمم نمیره.بی انصاف شدی پدر اگه فکر کردی بیادت نبودم.دیگه بارون اشک مجالم نمیده .همونجا توی بهشت با فرشته ها خوش باشی

Sunday, 3 April 2011

قصه بهرام قسمت سوم

بابا شما که متعصب نبودین!!
این صدای مینا بود که داشت توی اتاق با پدرش حرف میزد .پدر یه کمی روی صندلیش جابجا شَد روزنامه شو بست و صاف توی چشمای مینا نگاه کرد و گفت: هنوزم نیستم 
 پس چرا اجازه نمی دین؟
چون دوست ندارم یه مشت غریبه که نمی شناسم بیان تو خونه ام
غریبه که نیستن دوستای دوستامون میشن
این دوستای دوستاتونو پدر مادراشون میشناسن؟
خب فکر نکنم 
همین دیگه
پس جرا دایی بهرام تولدشو مختلط گرفت ؟تازه یه عالمه از دوستای من و مونا هم بودن که خود بهرامم تا اون روز ندیده بودشون
   داستانهای دایی بهرام به خودش و مامانی مربوط میشه تازه منکه گفتم حرفی ندارم به شرطی که همه مهمونایی رو که دعوت می کنین بشناسین
مینا سرشو انداخت پایین و آهسته تر گفت:بدبختی تو فامیل که بجز بهرام پسر جوون دیگه ای نیست همه پسر بچه ان خودمونم که یه دوست معمولی  نداریم چه برسه به دوست پسری که تولدم دعوتش کنیم
پدر خندید و گفت پس مسئله حله دیگه ولی قول می دم یه کاری کنم امسال جشن تولد دخترای گلم بیاد موندنی بشه براشون
جدی می گی بابا ؟
بله قول قول
قربون تو بابای گلم برم من
***
بهرام هنوزم تو فکر این بود که شوهر خواهرش با چه درایتی میخواد دو تا دختر بچه رو تنهایی بفرسته سفر اونم یک هفته درسته که دخترا خونه عمه شون می رفتن ولی خب آخه تنها!! هیچ جوری تو کتش نمی رفت خیلی هم مخالفت کرده بود اما تیر خلاص رو مامانی زده بود وقتی یادآوری کرده بود که مهندس پدر دختراس و وقتی اون اجازه داده بهرام هیچ کاره است برای مخالفت .راستی هم که اون سال بیاد موندنی ترین جشن تولد شد برای دو تا خواهر که تنهایی رفته بودن کیش پهلوی عمه پروین 
 دخترا فرودگاه رو گذاشته بودن رو سرشون و بهرام پشیمون بود چرا فرزادو با خودش آورده انگار اصلا تحمل نگاه ثابت فرزاد روی لبخندای مینا رو نداشت . این یک هفته لااقل خیالش از بابت قراراش با دوستای مینا و مونا راحت بود ومی تونست  هر جا دوست داره باهاشون وعده دیدار بزاره بدون مزاحم   لازمم نبود مواظب این دو تا دختر شیطون و دوست داشتنی باشه که نکنه کسی چپ نگاهشون کنه یه جورایی از نبود یه هفته ای دخترا خوشحال بود ولی ته دلش حسودی هم میکرد .حالا اینا برگردن شاید منم تو تعطیلات میان ترم با فرزاد یه سفر برم .ااااه باز این پسره میخ مینا شده که 
میگم فرزاد جان بهتر نیست یه سر به ماشین بزنی بد جایی پارک کردم  ها

حس خوب خوشبختی

دیشب وقتی خواستم بخوابم کناره تختم یه پاکت طلایی با دو تا شکلات دیدم  روی پاکت نوشته بود 
to mum
نشستم لبه تخت و پاکتو آروم باز کردم .راستش دل تو دلم نبود . یه کارت خوشگل توش بود با یه خط بچه گانه که یه شعر انگلیسی رو توش برام نوشته بود .چه زمانی کارتو خریده بود که من نفهمیدم ؟ .ای خدا این محبتهای بچه ها چقدر عمیقه چقدر لطیفه چقدر دوست داشتنیه . یادم اومد متین هم که خیلی کوچیک بود یه بار برام با المنتهای سماور یه دستبند درست کرده بود .هنوزم اون دستبندو دارم توی یه جعبه کوچولو کنار یه سری یادگاری دیگه .امانت سپردم به مامانم.
:متن داخل کارت این بود


I miss you when we're not together
I am growing so fast
see how big  I've gotten
since you saw me last?
As I grow I change a lot
The years will fly right by

so save this card in a safe place
and take it out each year.

from :Raoof
To:to my lovely mum

 حالا دارم فکر می کنم ناسپاسیه اگه احساس خوشبختی نداشته باشم وقتی اینهمه مهربونی دورو برم دارم