بابا شما که متعصب نبودین!!
این صدای مینا بود که داشت توی اتاق با پدرش حرف میزد .پدر یه کمی روی صندلیش جابجا شَد روزنامه شو بست و صاف توی چشمای مینا نگاه کرد و گفت: هنوزم نیستم
پس چرا اجازه نمی دین؟
چون دوست ندارم یه مشت غریبه که نمی شناسم بیان تو خونه ام
غریبه که نیستن دوستای دوستامون میشن
این دوستای دوستاتونو پدر مادراشون میشناسن؟
خب فکر نکنم
همین دیگه
پس جرا دایی بهرام تولدشو مختلط گرفت ؟تازه یه عالمه از دوستای من و مونا هم بودن که خود بهرامم تا اون روز ندیده بودشون
داستانهای دایی بهرام به خودش و مامانی مربوط میشه تازه منکه گفتم حرفی ندارم به شرطی که همه مهمونایی رو که دعوت می کنین بشناسین
مینا سرشو انداخت پایین و آهسته تر گفت:بدبختی تو فامیل که بجز بهرام پسر جوون دیگه ای نیست همه پسر بچه ان خودمونم که یه دوست معمولی نداریم چه برسه به دوست پسری که تولدم دعوتش کنیم
پدر خندید و گفت پس مسئله حله دیگه ولی قول می دم یه کاری کنم امسال جشن تولد دخترای گلم بیاد موندنی بشه براشون
جدی می گی بابا ؟
بله قول قول
قربون تو بابای گلم برم من
***
بهرام هنوزم تو فکر این بود که شوهر خواهرش با چه درایتی میخواد دو تا دختر بچه رو تنهایی بفرسته سفر اونم یک هفته درسته که دخترا خونه عمه شون می رفتن ولی خب آخه تنها!! هیچ جوری تو کتش نمی رفت خیلی هم مخالفت کرده بود اما تیر خلاص رو مامانی زده بود وقتی یادآوری کرده بود که مهندس پدر دختراس و وقتی اون اجازه داده بهرام هیچ کاره است برای مخالفت .راستی هم که اون سال بیاد موندنی ترین جشن تولد شد برای دو تا خواهر که تنهایی رفته بودن کیش پهلوی عمه پروین
دخترا فرودگاه رو گذاشته بودن رو سرشون و بهرام پشیمون بود چرا فرزادو با خودش آورده انگار اصلا تحمل نگاه ثابت فرزاد روی لبخندای مینا رو نداشت . این یک هفته لااقل خیالش از بابت قراراش با دوستای مینا و مونا راحت بود ومی تونست هر جا دوست داره باهاشون وعده دیدار بزاره بدون مزاحم لازمم نبود مواظب این دو تا دختر شیطون و دوست داشتنی باشه که نکنه کسی چپ نگاهشون کنه یه جورایی از نبود یه هفته ای دخترا خوشحال بود ولی ته دلش حسودی هم میکرد .حالا اینا برگردن شاید منم تو تعطیلات میان ترم با فرزاد یه سفر برم .ااااه باز این پسره میخ مینا شده که
میگم فرزاد جان بهتر نیست یه سر به ماشین بزنی بد جایی پارک کردم ها