نپرس چرا سریال ایرانی نگاه می کنم.جوابش خیلی سخت نیست .دوست دارم.توی سریالای ایرانی فرهنگ و آداب رسوم خودمون هست.خیابونا ماشینها آدما غریبه نیستن .حرفهاشونو می فهمم.ضرب المثلا آشناست .لازم نیست دیگشنری بزارم جلوم تا .بفهمم زنه به مرده چی می گه سریال که می بینم انگار ایرانم.خیلی وقتها هم حرص میخورم از ترویج یه چیزایی که مطمئنن جاش تو تلوزیون نیست.با همه این تفاسیر بازم بیکار که میشم دنبال یه سریال جدید می گردم .این روزا دارم ستایش رو می بینم.
قصه فرار محمد از سربازی قصه جنگ و فرار یک پسرجوون که دلش نمی خواد بمیره ولی توی راه رد شدن از مرز کشته میشه.وقتی محمد کشته شد منم مثل مادرش گریه کردم
.بیاد همه اون جوونایی که تو سالهای دفاع نمی خواستن بمیرن ولی کشته شدن .نمونش دوست برادرم بود .سرباز بود تو آخرین مرخصیش به برادرم گفته بود از مرگ می ترسه نمی خواد بمیره .رفت جبهه و دیگه برنگشت .
قصه دلبستگی یه پسر بیگناه دیگه به خواهر محمد. قصه سوتفاهم هایی که انگار تمومی نداره . اصلا قصه ما آدمها از همین جا شروع میشه که هیچکدوم درست به حرف نفر مقابلمون گوش نمی کنیم چون فکر می کنیم این خودمون هستیم که درست می گیم پس نیازی نیست که بفهمیم طرف چی میگه.خیلی از مشاجره ها و کشمکش ها توی خانواده ها از همین جاها سر چشمه می گیره.چرا پدر محمد وقتی محمد براش توضیح میده قانع نمی شه چون به حرف پسرش توجه نداره چون خودشو بر حق می دونه اما محمد طاهر رو قانع می کنه چون طاهر میشنوه محمد چی می گه.چرا مادر اجازه نمی ده ستایش حرفشو تموم کنه ؟چون اونم خودشو بر حق می دونه.چرا پدرای این دوتا جوون که از قضا جفتشونم تو جوانمردی حرف دارن برای گفتن همو نمی
فهمن؟ چون اونا هم به حرف هم توجه ندارن .می دونم احتمالا آخر قصه همه چی به خوبی و خوشی تموم میشه حق به حقدار میرسه عدالت اجرا میشه و سوتفاهم ها بر طرف میشه.دیگه انقدر سریال ایرانی دیدم که حدس آخر داستان برام سخت نباشه .اما هنوز در گیر مرگ محمدم.وقتی شروع کردم به نوشتن می خواستم بگم کاش ما ها یاد بگیریم به حرف همدیگه با دقت گوش کنیم تا همو بفهمیم ولی نمی تونم به نظرم محمد خیلی بیگناه مرد حقش این نبود محمداز مرگ نمی ترسید تنها گناهش این بود که عاشق زندگی بود.کی باید جواب این مظلومیت ها رو بده
قصه فرار محمد از سربازی قصه جنگ و فرار یک پسرجوون که دلش نمی خواد بمیره ولی توی راه رد شدن از مرز کشته میشه.وقتی محمد کشته شد منم مثل مادرش گریه کردم
.بیاد همه اون جوونایی که تو سالهای دفاع نمی خواستن بمیرن ولی کشته شدن .نمونش دوست برادرم بود .سرباز بود تو آخرین مرخصیش به برادرم گفته بود از مرگ می ترسه نمی خواد بمیره .رفت جبهه و دیگه برنگشت .
قصه دلبستگی یه پسر بیگناه دیگه به خواهر محمد. قصه سوتفاهم هایی که انگار تمومی نداره . اصلا قصه ما آدمها از همین جا شروع میشه که هیچکدوم درست به حرف نفر مقابلمون گوش نمی کنیم چون فکر می کنیم این خودمون هستیم که درست می گیم پس نیازی نیست که بفهمیم طرف چی میگه.خیلی از مشاجره ها و کشمکش ها توی خانواده ها از همین جاها سر چشمه می گیره.چرا پدر محمد وقتی محمد براش توضیح میده قانع نمی شه چون به حرف پسرش توجه نداره چون خودشو بر حق می دونه اما محمد طاهر رو قانع می کنه چون طاهر میشنوه محمد چی می گه.چرا مادر اجازه نمی ده ستایش حرفشو تموم کنه ؟چون اونم خودشو بر حق می دونه.چرا پدرای این دوتا جوون که از قضا جفتشونم تو جوانمردی حرف دارن برای گفتن همو نمی
فهمن؟ چون اونا هم به حرف هم توجه ندارن .می دونم احتمالا آخر قصه همه چی به خوبی و خوشی تموم میشه حق به حقدار میرسه عدالت اجرا میشه و سوتفاهم ها بر طرف میشه.دیگه انقدر سریال ایرانی دیدم که حدس آخر داستان برام سخت نباشه .اما هنوز در گیر مرگ محمدم.وقتی شروع کردم به نوشتن می خواستم بگم کاش ما ها یاد بگیریم به حرف همدیگه با دقت گوش کنیم تا همو بفهمیم ولی نمی تونم به نظرم محمد خیلی بیگناه مرد حقش این نبود محمداز مرگ نمی ترسید تنها گناهش این بود که عاشق زندگی بود.کی باید جواب این مظلومیت ها رو بده
No comments:
Post a Comment