Home-made cakes can bring smile to anyone’s face:)
Order your favourite cake for your special event today and don't forget to share if you know anyone who might like one!
sarab1345@yahoo.ie
00535 86 7306683

Sunday, 17 April 2011

قصه بهرام قسمت پنجم

همه چیز به حالت سابق برگشته بود. دخترا خوشحال بودن از رسیدن بهار و هوای بهاری حسابی بهشون رسیده بود صدای خنده شون خونه رو از جا بر میداشت. بهرامم همون بهرام قبلی بود با موهای آب شونه کرده و ریش تراشیده خوشتیپ محل هر روز می رفت به قرارها برسه و از دخترای بیشتری دل ببره..همه چیز مثل قبل بود تا اون اتفاق ساده رخ داد . اتفاق کوچیکی که برای همه عمر روی زندگی بهرام سایه انداخت اگر چه که اون خودشم اینو نمی دونست.پنجم عید بود .هوا لطیف بود وعطر شکوفه های درخت میوه حیاط پیچیده بود تو خونه دخترا با مامانی توی ایون نشسته بودن .مامانی داشت موهای مونا رو می بافت که آماده بشه برای بعداز نهار برن عید دیدنی خونه عمه بهرام. صدای خنده حیاط رو پر کرده بود . این دو تا به سکوت هم قهقهه می زدن .بهرام از پیچ کوچه که پیچید صدای خنده های مینا رو شناخت همونجا بود که از فرزاد خداحافظی کرد و کلیدش رو انداخت تو در که وارد حیاط بشه در که باز شد یه پاکت کوچیک سفید رنگ افتاد روی پاش. تازه گی نداشت از روزی که دانشجو شده بود از این نامه ها کم به دستش نرسیده بود .برای اینکه باز برای خودش شر درست نکنه و مضحکه دخترا نشه آروم جوری که کسی نبینه خم شد و پاکتو تو جیبش گذاشت یه نگاهی به ایوون انداخت مامانی که حواسش به موهای مونا بود مینا و مونا هم پشت به در خونه نشسته بودن پس کسی ندیده بود .بهرام نفس راحتی کشید و با صدای بلند گفت :شما ووروجکها نمی خواین دست از سر مامان من بکشین.خونه زندگی ندارین از خودتون؟
با شنیدن صدای بهرام سرو صدای دخترا بیشتر شد مینا دمپایشو از پاش در آورد و بطرف بهرام نشونه گرفت .بهرامم نامردی نکرد جاخالی داد و بلا فاصله پرید لب حوض کوچولوی وسط حیاط شیر آبو باز کرد و گرفت به طرف دخترا. سرو صدای دخترا کم بود که دادو هوار بهرامم بهش اضافه شد.حالا دیگه بهرام پاکتو فراموش کرده بود.

No comments:

Post a Comment