Home-made cakes can bring smile to anyone’s face:)
Order your favourite cake for your special event today and don't forget to share if you know anyone who might like one!
sarab1345@yahoo.ie
00535 86 7306683

Thursday, 28 April 2011

تفکر در ایستگاه اتوبوس

چند روز پیش متین تلفن زد و گفت مامان میای با هم بریم یه چایی بخوریم؟
دعوت شده بودم از طرف پسرم به چایی مگه میشه رد کرد .گفتم الان میام .روی لباسم کت بنفشمو پوشیدم که برای مهمونی ها می پوشم با خودم فکر کردم دوستاش یه وقت ببیننمون لباس مرتب تر تنم باشه .خودمو رسوندم بهش یه نیم ساعتی تو شهر گشتیم و راجع به چیزای مختلف حرف زدیم بحثمون گل انداخته بود که یکی از دوستاش زنگ زد و ازش خواست که با هم باشن اونم قبول کرد .گوشیشو قطع کرد .ناراحتی رو تو صورتم خوند و هزار جور سعی کرد توجیه کنه اما من بد جوری خورده بود تو ذوقم. مدتها بود با هم بیرون نیومده بودیم حالا هم که اومدیم یه مزاحم همه چیزو خراب کرد .هنوز چایی نخورده بودیم که متین رفت و من تنها توی ایستگاه منتظر اتوبوس بودم و به آینده فکر می کردم و به اینکه چرا همیشه دوستها جذاب تر از پدر و مادر هستن .تو این فاصله 3-4 مر تبه زنگ زد و ابراز ناراحتی برای من اما فرقی نمی کرد رفته بود ..دیروز  اول صبح باز ازم خواست که باهاش برم بیرون .اینبارم رفتم بازم شیک و پیک کردم که جلو دوستاش  کم نیاره یه وقت
 کلی گفتیم و خندیدیم و چای خوردیم و خوش گذشت .تا اینکه باز دوستش زنگ زد و خواست که با هم باشن .و همون اتفاق تکرار شد بازم من تو ایستگاه اتوبوس به آینده و جذابیت دوستها فکر می کردم.

2 comments:

  1. خدا وکیلی اگه خودت با مامانت قرار داشتی بعد یکهو سر و کله اشرف بامیان پیداش می شد چکار می کردی.

    ReplyDelete
  2. این اشرف بامیان رو خوب اومدی
    D:

    ReplyDelete