Home-made cakes can bring smile to anyone’s face:)
Order your favourite cake for your special event today and don't forget to share if you know anyone who might like one!
sarab1345@yahoo.ie
00535 86 7306683

Sunday 28 August 2011

به همین سادگی


حدود دوسال پیش یه طلبی رو به یه نازنینی بخشیدم.طلبی که برای وصولش بیست سال صبر کرده بودم.روزی که اون  نازنین اومد و گفت میخوام دین بیست ساله رو ادا کنم هرچی فکر کردم نتونستم قبول کنم..نه اینکه که اون طرف توانایی پرداخت نداشته باشه.نه اینکه من لازم نداشته باشم فقط همین که می دیدم بعد بیست سال این طلب فراموش نشده کسی زیرش نزده برام کافی بود بخشیدم به همین سادگی. چقدر هم ازاین بخشیدنم لذت بردم و خوشحال بودم .بخشیدم بدون اینکه فکر کنم این چیزی که الان حقه منه و دارم ازش می گذرم شاید گره دیگه ای رو باز کنه.نه اینکه اون موقع گره ای نبود.بود ولی گرفتن اون طلب اون گره ها رو باز نمی کرد.حالا نزدیک دو سال از اون روز گذشته و من الانه که می فهمم چقدر به اون طلبم احتیاج دارم .بازم نه برای خودم .برای یه نازنین دیگه که می دونم اگه اون طلبه الان دستم بودلازم نبود اینهمه حرص و جوش بخوره تا کارش راه بیفته.
گاهی نباید آسون از اون چیزی که فکر می کنیم حقمونه بگذریم .شاید اون حق یه عزیز دیگه است که ما داریم به همین سادگی هدرش می دیم 

Friday 26 August 2011

این روال طبیعی


بچه که بودم دلم میخواست وقتی بزرگ شدم با یه جهانگرد ازدواج کنم .اینو هیچوقت به کسی نگفتم تا الان که دارم به شما میگم.بزرگ که شدم هیچ جهانگردی به خواستگاریم نیومد این بود که شدم زن رضا که بهم گفته بود سفر رفتنو خیلی دوست داره.
جوون که بودم فکر می کردم یعنی راستشو بخواین اینجوری یاد گرفته بودم که زندگی کلا یعنی اینکه وقتی به یه سنی رسیدی قبل از اینی که دیر بشه باید ازدواج کنی و باز قبل از اینی که دیر بشه باید بچه دار شد خب منم قبل از اینی که دیر بشه ازدواج کردم و قبل از اینی که دیر بشه بچه دار شدم.
خلاصه زندگی روال طبیعیش را طی کرد.بچه هایم چراغ دلم میشن.زندگی ساده ام پیچ و خمهایش را پشت سر می گذارد. من و خانواده کوچکم این زندگی معمولی را دوست داریم و به این معمولی بودن عادت کرده ایم.
همه را گفتم که قصه همین روال معمول را پیش بکشم.
دیروز لابلای وب لاگهایی که معمولا می خوانم یک مطلبی توجهم را بد جوری به خودش معطوف کرد آنقدر که از همان دیروز نمی توانم بهش فکر نکنم.
قصه یک سفر جادویی به معبد بودایی ها در هند
وقتی یه دختر ایرانی خودش را در معبد بودایی ها پیدا می کند و برای فرزند خیالیش درباره ریشه ها چنین می نویسد

من اگر بچه‌ای روزی پیدا کنم برای خودم، به‌ش می‌گویم فقط  گیاهانند که ریشه دارند. ما آدمیزاد‌ها ریشه نداریم که بتوانیم تکان بخوریم. جایی توی خاکی گیر نکنیم. اگر خیلی اصرار کرد سرزمینی یوتوپیایی را برای‌ش توصیف می‌کنم که چندین سال قبل در اثر اصابت شهاب‌سنگی جای‌ش گود شد و دوباره سبز شد. و او تنها بازمانده‌ی آن سرزمین‌ است و لازم نیست بی‌خود راه بی‌افتد دنبال ریشه و این داستان‌ها. تاکید هم می‌کنم که این راز بازماندگان است و به کسی نگوید

اینها را که می خوانم و شرح باقی ماجرا را یادم می آید از آرزوی کودکی از جنگلهای آمازون که دوست داشتم ببینم یا  اهرام مصر را یا یک جاهایی در یونان سرخ پوستهای آمریکا را هم دوست داشتم زیارت کنم ونیز را در ایتالیا و الان که فکرش را می کنم خیلی جاهای دیگر
نمی دانم چرا انوقتها فکر می کردم حتما باید با یک جهانگرد ازدواج کنم حتما آنوقتها نمی شده که یک دختر به تنهایی برود دنبال  سرنوشتش کاری که حالا میشودکرد
الان که دارم اینا رو می نویسم دارم به این فکر می کنم که اگه اون سالها من یه همچین اجازه ای داشتم و همچین جسارتی تو وجودم بودو خودمو می رسوندم به آرزوی بچه گی هام بعد دیگه رضا رو نداشتم  و متین که الان باعث سر افرازیم باشه و این یکی رئوف که ته تغاری تو خونه  و این زندگی بی آلایش و این روند معمولی .اما نه حالا که اینا رو دارم ترجیح می دم همینا رو داشته باشم ولی اگه چیزی می نویسم خطابم با جوونترهاست
به نظرم زندگی همش هم این نیست که قبل از اینکه دیر بشه ازدواج کنی وبچه دار بشی .یه قسمت مهم زندگی اونجاست که قبل از اینکه دیر بشه زندگی کنی و به این فکر کنی که خودت خودتو به آرزوهات برسونی. همیشه برای تشکیل زندگی مشترک وقت هست و برای بدنیا آوردن بچه هایی که شاید اصلان هم دلشون نخواد که بدنیا بیان .ولی یه آرزوهایی هست که برای بدست آوردنشون اگه دست دست کنی و منتظر یه شریک باشی که تو رو به آرزو هات برسونه خیلی دیر میشه

Tuesday 23 August 2011

ثروتمندم چه جورم



امروز می خواهم یک سری بزنم به دارایی هایم .میگن ثروت آدمیزاد به میزان دارائیهاش بستگی داره .امروز می خوام بدونم چقدر ثروتمندم فقط نمی دونم از کجا باید شروع کنم. خب از مال دنیا یه خونه پدری بود که شکر خدا هنوزم هست  چون هنوز هیچکدوم از خواهر برادرا اونقدر محتاج نشدیم که چشممون دنبال ارث پدری باشه اون خونه با همه یادگاریهاش حالا حالاها هست و خواهد موند
اینکه از مال دنیا.ببینم برای  خودم دیگه چی دارم.یه خانواده پدری دارم که همشون خوبن خواهرام برادرام  و مادرم که ستون خانوادست.
خانواده کوچیک خودم : دوتا پسر که باعث افتخارمن ویه همسر نجیب با وفا دارم که هر سه تاشونو عاشقانه دوست دارم
تا دلتون بخواد دوست و رفیق دارم کوچیک و بزرگ زن و مرد ایرانی و خارجی واقعی مجازی
 یه ذوق کو چولو برای نوشتن دارم که همه تنهایی هامو باهاش پرمی کنم
یه بدن سالم دارم که بابتش روزی هزار بار خدا رو شکر می کنم برای داشتنش همین که نفس می کشم کارامو خودم انجام میدم و برای گرفتن یه لیوان آب از دست کسی محتاج نیستم
یه زیبایی مختصر که بهم اعتماد به نفس میده
بزار ببینم دیگه چی دارم:امید دارم آرزو دارم صبر دارم و یه عالم از این صفتهای خوب خوب که بهتره اینجا نگم خدا رو چه دیدی یه وقت یکی می خونه نظر تنگی میکنه چشم می خورم
یه جعبه کوچیک جواهرات دارم  که تو همین سفر اخیر کلی از محتویاتشو دادم به دوستام که هی چشمشون بیفته یاد من کنن دلشون تنگ شه برام بیان وب لاگمو بخونن.نه همچین چشاتون گرد نشه اونقدا هم آدم دست و دل بازی نیستم همه شون بدلین ولی قشنگن دیگه .خارجین
راستی سوادم دارم تا آبپاش درس  خوندم و یه لب تاب کوچولو دارم که منو به شما ها وصل میکنه
همین تو تویی که وقت گذاشتی داری نوشتمو می خونی.تو رو هم دارم
 خداییش اگه بخوام بگم خیلی چیزای ارزشمند دیگه هم دارم 
با این همه دارایی منکه خودمو از ثروتمندای جهان می دونم شما چطور ؟شما هم ثروتمند هستین مثل من؟

Sunday 21 August 2011

یک دل سیر

برای همه آنها که کم دیدمشان

چقدر انتظار کشیدیم تا  دیدار ها تازه گردد..چقدر روزها را شمردی و شمردم تا رسید آنروزی که هواپیما به سمت تو کنده شد از زمین.چقدر خوشحالی کردیم از دیدار مجدد.یادت هست؟بعد هی تو خواستی بیایی من یک جایی دعوت بودم من خواستم ببینمت تو هزار تا مشغله داشتی و حرفها ماند روی دلمان و چهل روز به پایان رسید بدون اینکه سیر دیده باشمت بدون اینکه سیرحرف زده باشی .حالا دوباره باید  تا کی  چشمهایم را ببندم و تصور کنم که دارم برایت تعریف می کنم از خودم زندگیم وبشنوم که داری از خودت می گویی از زندگیت.حالا دوباره چند روز روزها را بشمارم چند ماه چند سال تا باز این تصورات صورت حقیقت به خودش بگیرد!.کجا را نگاه می کنی؟ دنبال کی می گردی؟ با تو هستم.همین تو که کم دیدمت


از این خبرها زیاد است



سال که بگذرد بروی دیداری تازه کنی همین میشود .یک من میروی صد من بر میگردی!!!.هی سفره های رنگین پهن می کنند و تعارفهای بی حد. دست پخت ها هم که حرف ندارد.کافی است یک فامیل شلوغ داشته باشی که هر شب یکیشان منتظرت باشد
به جان خودم این شبهای آخر نزدیک بود برای سحر هم مهمان باشم .دور خیلی از این سفره هاعکس گرفتیم تا بماند به یادگار.سفره  ایرانی در نوع خودش بی نظیر است.بخصوص که جلوی مهمان عزیز کرده گسترده باشد.از همه آنهایی که در این سفر همه جوره .
تلاش کردند تا به من وپسرم خوش بگذرد ممنونم


   

Thursday 18 August 2011

و بدینگونه سفر ایران کوفتمان شد


تقریبا از همان شبهای اول یک دوست نازنین هر شب مهمان خانه مادرم شد تا بعد از رفتن مهمانها ودر سکوت و آرامش خانه وقتی مامان قرصهایشان را خورده اند و من دارم احساس تنهایی می کنم پیشم باشد و تا بوق سگ حرف بزنیم و از صدای  خنده گاه و بیگاهمان  مامان از خواب بپرند وما خواب به سرشان کنیم این روال ادامه داشت تا شروع ماه رمضان .یکی از همین شبهای مبارک قابلمه سحری بدست آمد و تا خود سحر تمام خاطرات جوانی و قبل از آن را دوره کرده بودیم.صبح هم طبق قرار هنوز من خواب بودم که رفته بود.صبح اولین پنج شنبه رمضان.که گفته بود روز کاری شلوغی هم خواهد داشت .ساعت یازده صبح زنگ زد.

تو که گفتی امروز خیلی کار داری هنوز که تو خونه ای؟
نرفتم سر کار
چرا؟
دیشب خونه مو دزد زده؟
ها؟!!!!!!!!!!
صبح که اومدم در باز بودهمه چراغها هم روشن
چی برده حالا؟
هر چی تونسته تازه یه کلید اضافه هم تو کشو دراور بود که اونم برده
الان ساعت یازده است چرا حالا خبر میدی؟
اول که گفتم خوابی بعدم از صبح کلانتری بودم
نتیچه چی شد؟
با بعض و بعد گریه:هیچی نشد میگن پودر و مامور نداریم برای انگشت نگاری نامه دادن برای یه کلانتری دیگه که باید برم اونجا
نرفتی؟
نه بابا.افسر کلانتری میگه چیز مهم ازت نبردن که  یه خورده طلا بوده و... اینا که عادیه؟
افسره گفت عادیه؟ ای بابا صبر کن الان میام پیشت

رفتم خونش و راضیش کردم پشت کار بگیره بلکه دزده پیدا بشه.آخه شنیده بودم یه مدت قبل هم خونه یکی از همسایه هارو خالی کردن.دوستم مجرده و قدرت خدا همه کاراش رو دوش خودش.دردسرتون ندم .بدینسان گذار من هم به کلانتری باز شد و دیدم آنچه شنیده بودم.جناب افسر در کمال خونسردی و لبخند فرمودند از این اتفاقها زیاد است حالا اینبار شانس شما بوده ویک جمله نغز هم ایراد فرمودند که آخه تو مدینه فاضله که زندگی نمی کنیم دزد اومده دیگه چرا شلوغش می کنین؟
 قرار شد ما برگردیم خونه و مامور بیاد برای انگشت نگاری که البته آمد ولی ساعت هفت شب  هیچی هم پیدا نکرد.
حالا معنی گریه دوستم را می فهمیدم آدمی نبود که برای طلا و پولهایش اشک هدر بدهد

فردا تازه لابلای دلداریهای مادرم به عمق ماجرا پی بردیم :خدا رو شکر کن خودت خونه نبودی مادر که اگه بودی و دزده می یومد بالای سرت...اگه چاقو می ذاشت بیخ گلوت...تازه اینا به جهنم چه جوری می خواستی ثابت کنی به این مردم که خودت درو رو آقا دزده باز نکردی؟ که مهمونت نبوده؟...پاشو مادر خداتو شکر کن طلاهاتو برده اگه آبروتو می برد دستت به کجا بند بود؟

البته دزد این ماجرا آدم فهمیده ای بود سه چهار شب بعد دوباره اومد و همه مدارکی رو که توی کیف دوستم بود و برده بود رو انداخت تو خونه
چند شب بعد ش هم رفت خونه همسایه روبرویی یه چیزایی برد!

البته این ماجرا یه فایده هایی هم داشت اول اینکه صاحبخونه برای تمام درهای اون مجتمع حفاظ آهنی گذاشت.
همه همسایه ها یاد گرفتن دراشونو قبل از خواب قفل کنن و حتما هر شب خونه باشن
ما هم فهمیدیم چه معنی داره هر شب هر شب تا اله صبح خاطره تعریف کنیم برا هم
دوستمم فهمید چرا مامانش هی نق می زنه دختر جان ازدواج کن.خب شوهر کنه شب دزد بیاد دیگه حرف و حدیثی پیش نمیاد
بله اینجوریا شد که شبا دوستم تو خونه خودش تا صبح از ترس آقا دزده خوابش نمی برد منم خونه مامانم غصه اون پول و طلایی رو می خوردم که میدونستم با پول زحمت کشی خریده شده .برادرای جان بر کف نیروی انتظامی هم الله اعلم


پ.ن:خداییش هر چی فکر می کنم درست نیست آدم چهل روز بره سفر.بخوره .بخوابه بعد هم هی خاطرات منفی تحویل بده اینه که قول میدم تو پست بعدی یه چیزایی بنویسم که بقول دوستمون همه فرنگ نشینا هوس کنن بزودی یه سفر برن وطن

Tuesday 16 August 2011

تکه پاره از ایران

شکرانه
اولین شبی که وارد شدم همه خواهر برادرها  پس از مدتها دور هم جمع شده بودیم.سفره ای گسترده بودو همه مان بجز پدر که سالهاست جایش بر بالای سفره خالی است همه بودیم و مادر به شکرانه این با هم بودنمان همانجا  سر سفره شام سجده شکر بجا آورد. چه دلنشین شبی شد

اس ام اس
در ایران موبایل که داشته باشی یک خاصیتش این است که نصف شب یک دوستی که به هر دلیلی خوابش نبرده برایت ابراز دلتنگی می کندو همان نصف شبی برایت اس ام اس می فرستد.تو هم که طبق معمول فراموش کرده ای دستگاه مورد نظر را بگذاری روی   سایلنت یا خاموش کنی به سقف می چسبی و از هول بیدار شدن بقیه توی تاریکی دنبال تلفنت می گردی که تا پیدایش کنی صدایش تمام .شده تازه می بینی اس ام اس برایت رسیده یک چیزی مثل این
خدایا تو که پول نداشتی چرا مهمونی گرفتی داریم از گشنگی میمیریم
یا این
 یکی با خدا دعواش میشه سر نماز میگه چهار رکعت  نماز می خوانم به کسی هم ربطی نداره

متلک
از درکه بیرون اومدم پیرمرد داشت از اونطرف کوچه به این سمت می آمد. یک هیبتی شبیه آب حوضی های قدیم به من که رسید بیاد جوانیش شاید متلکی گفت خندید و رفت.هاج و واج مانده بودم سن و سال من به جهنم از سن خودش هم خجالت نکشید

تاتوشایدم تتو
یه وقتی ابروهای به هم پیوسته مد بود .خانوما با مداد وسط ابروهاشونو به هم وصل می کردن الان ابرو فقط تاتو


Monday 15 August 2011

همان قصه قدیمی


دوباره قصه قدیمی  پرواز و کنده شدن از خاک اینبار اما  با دلهره کمتر که میدانستم کجا می روم خانه ام کجاست و چه کسانی انتظارم را می کشند.
برگشته ام  از سفر و خانه بعد از 40 روز دوباره بوی قیمه و قرمه سبزی گرفته.اگر چه که متین انگار دست پخت پدر را ترجیح می دهد! می رسم به امور خانه که هیچوقت هم به درستی از پسش بر نیامده ام همیشه یکجاهای خانه داری ام لنگ می زند مینشینم پای لپ تاب کوچولوی خودم تا بنویسم از سفرم و آنچه گذشت.همسرم که معتقد است همین دستپاچگی ام برای رسیدن  به همینجاست که پای خانه داریم را لنگ کرده. من هم مخالفتی ندارم..اینجوریهاست دیگر.یکی دلش را خوش می کند به برق انداختن همه جای خانه که هر وقت نگاه می کند همه جا عین دسته گل باشد و دلش غنج می زند برای اینهمه سلیقه   که به خرج داده  یکی هم میشود من که تا ظرفها شسته باشد و کف اتاق تمیز  و یک گردکیری مختصر می دوم به سوی کامپیوتر یا قفسه کتابها یا چیزی مشابه.گاهی فکر می کنم خوش به حال دختر های فامیل در ایران چه زندگیهای مرتبی داشتند. پرده و مبل و دکوراسیون همه ست شده شیک آخرین مدل و تمیز و برق انداخته .صحبتشان هم حرف آخرین مدل سرویس چینی بود یا یقه لباس. دلخوریشان هم از اجرای جدید بفرمایید شام که هنوز پخش نشده...اما از حق نگزرم دو سه تایی دوست جدید پیدا کردم که خانه داریشان در حد خودم بود  .نه اینکه چشمم دنبال دکوراسیون و مبلمان باشد که همه را گذاشتم و دل سپردم به غربت و همین زندگی ساده.دلم می سوزد وقتی می بینم خواهرم از کمر درد می نالد.دختر خاله ام دستهای زیبایش درد می کند .آن دیگری آرتروز تمام بدنش را گرفته اما دست بر نمی دارند از این ظاهر آرایی.وسیله ها اربابشان است.تجمل است؟ چشم و هم چشمی است؟ هر چه که هست دارد بیداد می کند.هیچکس حواسش به خودش نیست