Home-made cakes can bring smile to anyone’s face:)
Order your favourite cake for your special event today and don't forget to share if you know anyone who might like one!
sarab1345@yahoo.ie
00535 86 7306683

Monday 14 November 2011

The End



                                          
نه فک کنی اینجا رو برای همیشه تعطیل کنم،شاید تبدیل بشه به یه مکان امن برای دل نوشته های خودم.این خونه رو خیلی دوست  دارم ،ولی ترجیح میدم نوشته هام قابل دسترس باشن.آدرس جدید خیلی سرراسته .امیدوارم هیچکدومتونو از دست ندم.
                                          
                                            http://istgahesarab.blogfa.com/      

Tuesday 8 November 2011

بعضی وقتها اینجوریه


نشستم یه عالمه مطلب جدید نوشتم ولی وقتی خوندمشون دیدم طبق قول و قرارهایی که موقع ساختن این وبلاگ با خودم بستم نمی تونم نشرشون کنم چون قرار ندارم بد قولی کنم ، حتی به خودم . این شد که اون مطلبها همینجوری دست نخورده موند تو دسته ذخیره شده ها، اینم خودش یه جور خودسانسوریه دیگه. آخه آدم عاقل که نمیاد هر چی تو دلشه رو یه جایی بنویسه که هم شوهرش می خونه هم پسرش هم پسر خاله اش تازه یه مشت بیکار تر از خودشم هستن که اونا هم منتظر نشستن یه مطلب جدید پست کنی زود بیان بخونن(البته ببخشید شما رو نمی گم ها ، شما که ماشالله آدم با کمالاتی هستی ).بعد یه جورایی دلمم نمی خواد هی دوستام بهم سر بزنن ببینن هیچی ننوشتم ، دلخور بشن .اینه که مطالب این روزام یه خورده آبگوشتی شده مثل پست دیروز و همینی که الان خوندی.خلاصه به بزرگی خودتون ببخشید دیگه ،بعضی وقتها اینجوریه.


پ.ن1:اونقد خوشحالم بلاخره ویرگول رو تو صفحه کلیدم پیدا کردم که دلم میخواد بجای همه ویرگولهایی که تا حالا نذاشتم ازش استفاده کنم،
،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
پ.ن2: بلاخره عکس گربه زرده رو گرفتم فرصت خوبیه که به شماها هم نشونش بدم ،این روزا بیشتر بهمون سر میزنه.






پ.ن3: امروز این ویدئو رو دیدم ،این آقای مُرجی خیلی کارش درسته ،به جان خودم


http://www.youtube.com/watch?feature=player_embedded&v=wb8HL5TSDFg#!

Friday 4 November 2011

جادوگرای کوچولو


کلمه ها جادوگرهای کوچولویی هستند که وقتی بکار برده میشن با شنیدنشون یا دیدنشون راهشونو باز می کنن بسوی ذهن و ضمیر مثل جویبار کوچیکی که مسیر خودشو بسمت دریا پیدا می کنه.هر کلمه با توجه به کاربردش می تونه عمق داشته باشه .یک کلمه میتونه تو رو به روز سیاه بشونه میتونه خوشبختت کنه تو اون لحظه. بعضی از این جادوگرهای کوچولو لطیف بی آلایش صاف و با صداقتند روحت رو آروم می کنن. بعضی هاشون زبر و خشن و قدرتمندند که بهت توانایی میدن . بعضی شون کثیف و پلشت و زشتن اونا زنده بودنو یادآوریت می کنن. هر گروه اینها به تنهایی که بکار برن خسته کننده میشن ولی وقتی کنار هم میشینن یه هارمونی درست می کنن . مثل موسیقی موجدار میشن و کافیه که درست کنار هم چیده شده باشن زیروروت می کنن. این همون لحظه اغلب غیر پایداره که یه جمله اثر گذار می خونی یا میشنوی.
میخوام بگم کلمه ها رو جدی بگیرم همینجوری بی تفاوت از کنارشون رد نشیم. کلمه ها قابل احترامن حتی اون زشتها پس باید تو جای خودشون بکار برده بشن چون همینها هستنن که معنی خشم درد نفرت و عشق رو یادآوری می کنن.
 این جادوگرای کوچولو خیلی باهوشن وقتی که خداوندگار اثری میشیم چه کلامی چه نوشتاری خیلی باید مواظبشون باشیم چه جوری بکارشون ببریم. حواسمون نباشه زخم هایی میزنن بد. نه اینکه دوست داشته باشن زخم بزنن یا خراب کاری کنن خصلتشونه . ما اینجوری فهمیدیمشون. گاهی اگه حواسمونو بیشتر جمع کنیم و یه ذره پس و پیششون کنیم دنیای قشنگتری برای خودمون و اطرافیامون می سازیم. بیایید کلمه ها رو دوست داشته باشیم.

پ.ن:جدیدا توی یه وبلاگهایی که خیلی هم قوی و اثر گذارن لابلای نوشته ها پر شده از کلمه هایی که کاربردشون چیز دیگه است .صادقانه بودن نوشته قابل تقدیره اما من از این می ترسم که بکار بردن کلمه های پلشت(من این اسمو روش می زارم) بشه عادی و روزمره . ما آدمای با تربیتی بودیم که چی شده حالا از نوشتن و خوندن این کلمه ها احساس رضایت می کنیم؟

Wednesday 2 November 2011

قصه بهرام قسمت چندم


...ولی بهرام اون قضیه همون سالها تموم شد.میگه: نه نشده تو باید تمومش کنی. مستاصل میشم میگم اما من بلد نیستم.خودت که میدونی .اونهمه نامه عاشقونه چه جوری بنویسمشون.؟بلد نیستم.من به عمر نامه عاشقانه ننوشتم برای کسی.دستشو میزاره سر شونه ام و با یه لحن آمرانه ای میگه تمومش کن.یه چیزی توی نگاهش هست که آرومم میکنه...

***


دوستای خوبی که وبلاگ منو ازاول دنبال کردن می دونن یه قصه بود به اسم بهرام .که در اصل قصه نبود یه واقعیت بود که اون سالها که من دبیرستان میرفتم اتفاق افتاده بود .همیشه دوست داشتم شکل قصه بهش بدم و بنویسمش شروع هم کردم ولی راستش کلا رمانتیک بازی بلد نیستم .اون وقتا کی جرات داشت نامه عاشقانه بنویسه . کلا کی جرات داشت عاشق شه که از این غلطها بکنه تازه یه وقتی هم که ازاین نامه ها به دستمون می رسید به سفارش برادر نازنین نخونده پاره می شد .تنها مطلب عاشقونه ای که نوشتم شعر دریچه بود که پشت عکسم نوشته بودم دادم به رضا روزای اول نامزدیمون اونم چون من رفته بودم سفر .این شد که کلا این استعداد در ما رشد نکرد و حالا قصه بهرام لنگ چهار تا نامه عاشقانه مونده
ایران که بودم به سرم زد تم قصه رو کلا عوض کنم و یه جور دیگه بنویسم یه خط خطی هایی هم کردم که خیلی خوب از آب در نیومد حالا میخوام قصه رو یه جور دیگه تعریف کنم .یه جوری تو زمان حال.خدا کنه بتونم.
پس بزودی لابلای پستهایی که میزارم قصه بهرام رو هم ادامه میدم .برای دوستانی هم که احتمالا میخوان از اول قصه همراه باشن همه قسمتها رو یه جا گذاشتم که می تونین اینجا پیداش کنین.


Tuesday 1 November 2011

برای لیلا



تصمیم داشتم امروز مطلب دیگه ای رو پابلیش کنم ولی چون به لیلای عزیز قول داده بودم برای گذاشتن چند تا عکس از ایرلند این شد که اولا برای گرفتن عکسها جای همه تون خالی نهار رو تو دل طبیعت خوردیم بعد هم تا دلتون بخواد عکس  گرفتم ولی وقتی برگشتیم خونه و دوباره چک کردم دیدم اون چیزی که گرفتم اونی نیست که لیلا ازم خواسته بود این شد که گشتم تو فلدرهای قدیمی و اینا رو انتخاب کردم .




کلی گشتم تا عکس پنجره  پیدا کردم

یه آسیاب قدیمی
یه کلیسای قدیمی تو یه شهر کوچیک

زن وشوهر ایرلندی مشغول چمن زنی 

 اینو امروز گرفتم از این صحنه ها اینجا زیاد می بینی

این عکس هم کاره امروزه پاییزه اومده خیلی وقته

اگه تو مسابقه عکاسی  از پاییزشرکت می کردم حتما این عکس رو میفرستادم



اینجا رو هر روز تو مسیر کلاسم می بینم



اینجا هم از اون قسمتهای شهره  که جون میده برای پیاده روی

این پرنده ها خیلی زیادن اینجا این یکی برام ژست هم می گرفت

 دابلین  یه شب پر خاطره

زمستون سال گذشته منزل یه دوست مهربون
اگه بارون نباره بازم ابرا همیشه تو آسمونن

خسته نباشین بفرما چایی صحرایی