Home-made cakes can bring smile to anyone’s face:)
Order your favourite cake for your special event today and don't forget to share if you know anyone who might like one!
sarab1345@yahoo.ie
00535 86 7306683

Sunday 27 March 2011

قصه بهرام قسمت اول

بهرام ته تغاری زینت سادات و شوهر نازنینش مرحوم تورج خان بود. به برکت وجود تجارت خونه تورج خان مال و منال اونقدربود که بهرام نگران آینده اش نباشه و .با اینهمه تا جایی که  از خودش می دونست یه هوش ی هم از برکت وجود همین پدر به ارث برده بود که تو درسهاس هم همیشه موفق بود و همون سال اول که کنکور داد دانشگاه مشهد کنکور قبول شد و با وجود اینکه داشت مدیریت می خوند تو فامیل آقای مهندس صداش می زدن . شکل و شمایلشم از اونجا که چشمای روشن و موهای بورش به زینت سادات رفته بود و قد و قامتش به مرحوم تورج خان جلوی آینه سرافرازش می کرد.از صدقه سری همین وجنات بود که کلهم دخترای محل و دانشگاه بدشون نمی اومد سر و سری باهاش داشته باشن .البته بهرامم کارشو خوب بلد بود و می دونست چه جوری یکی یکیشونو سر کار بزاره و به هیچکدومشون دل نبنده..
اونروزم مثل همیشه شال وکلاه کرد که از خونه بزنه بیرون و با دوستش فرزاد برن سر قرار.کاره همیشگیشون بود از دانشگاه که برمی گشت خونه غذا شو خورده نخورده با فرزاد میرفت بیرون همیشه هم در جواب زینت سادات که می پرسید کجا ؟می گفت سر قرار.حالا این چه قراری بود و باکی بود انگار فقط بهرام و فرزاد ازش خبر داشتن.اونروز جلوی در خونه مونا و مینا  دخترای خواهرش که از قرار همسایه شونم بودن جلوش سبز شدن و با خنده پرسیدن کجا دایی؟خیلی خوشتیپ می زنی باز با کدوم بخت برگشته ای قرار داری؟ بهرام که از دیدن دخترا خوشحال نشون میداد گفت بعدا براتون تعریف می کنم .مونا  با طعنه گفت آره دایی مثل اون هزار مرتبه ای که برامون تعریف کردی !.بهرام برای اینکه هر جوری شده شر خواهر زاده هاشو کم کنه گفت :مامانی خیلی وقته منتظرتونه چرا اینقدر دیر کردین .دخترا هم که شنیدن اسم مامانی به هیجان آورده بودشون با عجله پریدن تو حیاط و از پله های ایوون رفتن بالا و صدای خندشون کل حیاط رو پر کرد. بهرام که سر بر گردوند فرزاد با یه لبخند بزرگ رو لبش جلوی درایستاده بود



ادامه دارد



مونا و مینا دخترای شاداب و سرزنده بهرو خانم خواهر  بهرام با خنده های پر سرو
 صداشون ریختن تو اتاق  مامانی و حسابی براش ابراز احساسات کردن .وجود این دوتا برای مادر بهرام که اغلب تو خونه تنها بود یه نعمت بزرگ به حساب می اومد. مونا یه سالی از مینا بزرگتر بود سبزه چشم و ابرو مشگی و تو دل برو قیافه و هیکلش کپی پدرش بود برعکس اون مینا به مادره شبیه شده بود چشمای روشن موهای بور وقتی با بهرام تنها بیرون می رفتن بیشتر می خورد خواهر برادر باشن تا دایی خواهرزاده.
مینا وارد اتاق مامانی که شد  از پنجره نیم نگاهی به حیاط انداخت از بهرام و دوستش فرزاد هیچ خبری نبود.
قرار بود تا عصر پیش مامانی بمونن تا جای همیشه خالی بهرامو براش پر کنن . بهرام کمتر تو خونه بند می شد یا دانشگاه بود یا با دوستاش یا هم که سر قرار های تموم نشدنیش.خونه این خواهرای جدا نشدنی تو همون کوچه بن بستی بود که بهرام اینا توش زندگی می کردن این بود که پاتوق همیشگی و دوست داشتنی دخترا خونه مامانی بود اونروزم که دخترا ساعت آخرو تعطیل شده بود ن چه جایی بهتر از اتاق گرم و پر محبت مامانی بود که برن .خدا به مامانی مادر بهرام  سه تا اولاد بیشتر نداده بود برادر بزرگ بهرام بهادر خان که تو حجره حاجی مشغول بود و حسابی برای خودش اعتباری داشت . بهرو خانم زن مهندس فاضلی که برای  تربیت و آسایش بچه هاش از هیچ کاری فرو گذار نبود با علاقه با همسرش ازدواج کرده بود و درا ین مورد جداَ به تفاهم رسیده بودن که هیچ چی مهمتر از بچه ها نیست.و ته تغاری هم  که بهرام بودو عزیز دردونه مامانی .تا برگشتن بهرام از سر قرار مونا و مینا تا تونستن شیطونی کردن خندیدن و مامانی رو خندوندن کلی از مدرسه تعریف کردن و دبیر شیمی جدید که تازه اومده بود و تو دماغی حرف می زد و تکیه کلام مخصوصی  داشت تو هر دو تا جمله اش سه بار می گفت "به حساب می شود گفت ".چقدر دو تا خواهر به این جمله که از صبح صد بار شنیده بودن خندیدن
آفتاب داشت غروب می کرد مونا و مینا داشتن بر می گشتن خونه که سرو کله بهرام پیدا شد.مینا سرک کشید ببینه فرزاد هم باهاش هست که دید نه انکار بهرام تنها 
برگشته بود


ادامه دارد



بابا شما که متعصب نبودین!!
این صدای مینا بود که داشت توی اتاق با پدرش حرف میزد .پدر یه کمی روی صندلیش جابجا شَد روزنامه شو بست و صاف توی چشمای مینا نگاه کرد و گفت: هنوزم نیستم 
 پس چرا اجازه نمی دین؟
چون دوست ندارم یه مشت غریبه که نمی شناسم بیان تو خونه ام
غریبه که نیستن دوستای دوستامون میشن
این دوستای دوستاتونو پدر مادراشون میشناسن؟
خب فکر نکنم 
همین دیگه
پس جرا دایی بهرام تولدشو مختلط گرفت ؟تازه یه عالمه از دوستای من و مونا هم بودن که خود بهرامم تا اون روز ندیده بودشون
   داستانهای دایی بهرام به خودش و مامانی مربوط میشه تازه منکه گفتم حرفی ندارم به شرطی که همه مهمونایی رو که دعوت می کنین بشناسین
مینا سرشو انداخت پایین و آهسته تر گفت:بدبختی تو فامیل که بجز بهرام پسر جوون دیگه ای نیست همه پسر بچه ان خودمونم که یه دوست معمولی  نداریم چه برسه به دوست پسری که تولدم دعوتش کنیم
پدر خندید و گفت پس مسئله حله دیگه ولی قول می دم یه کاری کنم امسال جشن تولد دخترای گلم بیاد موندنی بشه براشون
جدی می گی بابا ؟
بله قول قول
قربون تو بابای گلم برم من
***
بهرام هنوزم تو فکر این بود که شوهر خواهرش با چه درایتی میخواد دو تا دختر بچه رو تنهایی بفرسته سفر اونم یک هفته درسته که دخترا خونه عمه شون می رفتن ولی خب آخه تنها!! هیچ جوری تو کتش نمی رفت خیلی هم مخالفت کرده بود اما تیر خلاص رو مامانی زده بود وقتی یادآوری کرده بود که مهندس پدر دختراس و وقتی اون اجازه داده بهرام هیچ کاره است برای مخالفت .راستی هم که اون سال بیاد موندنی ترین جشن تولد شد برای دو تا خواهر که تنهایی رفته بودن کیش پهلوی عمه پروین 
 دخترا فرودگاه رو گذاشته بودن رو سرشون و بهرام پشیمون بود چرا فرزادو با خودش آورده انگار اصلا تحمل نگاه ثابت فرزاد روی لبخندای مینا رو نداشت . این یک هفته لااقل خیالش از بابت قراراش با دوستای مینا و مونا راحت بود ومی تونست  هر جا دوست داره باهاشون وعده دیدار بزاره بدون مزاحم   لازمم نبود مواظب این دو تا دختر شیطون و دوست داشتنی باشه که نکنه کسی چپ نگاهشون کنه یه جورایی از نبود یه هفته ای دخترا خوشحال بود ولی ته دلش حسودی هم میکرد .حالا اینا برگردن شاید منم تو تعطیلات میان ترم با فرزاد یه سفر برم .ااااه باز این پسره میخ مینا شده که 
میگم فرزاد جان بهتر نیست یه سر به ماشین بزنی بد جایی پارک کردم  ها


ادامه دارد



  1. نزدیک عید. بوی بهاروخرید نوروز .دخترا هنوزم از سفرشون خاطره دارن و مینا متعجبه که چرا خبری از فرزاد نیست.از لابلای حرفهای بهرام دستگیرش شده که هنوز رفاقتشون سر جاشه اما قراراشون دیگه خونه مامانی نیست هیچ جوری هم نمی تونه از زبون بهرام بکشه که چی شده از کیش که برکشتن دیگه ندیدش.اما اینروزا پچ پچ خواهرا سر یه قضیه دیگه است.
***
بهرام از پیچ کوچه که پیچید هنوز تو این فکر بود که اگه استاد ابراهیمی با دست و دل باری نمره بده ترم بعدی می تونه 20 واحد با خیال راحت برداره و شایدم هفت ترمه تموم کنه.نرسیده به کوچه خودشون به عادت این روزای گذشته با فرزاد دست داد و ازش جدا شد.تا بقیه راه رو تنهایی گز کنه.هنوز چند قدم نرفته بود که سر جاش خشگش زد..یعنی این پسره مردنی کیه وایساده با مونا حرف می زنه؟
قدمهاش تند شد مشتش گره خورد و قبل از اینکه فکری از سرش بگذره روی صورت  پسر بیچاره فرو اومد.مونا هاج و واج نگاه می کرد و اونقدر جا خورده بود که  نمی دونست چه عکس العملی باید از خودش نشون بده.پسره سعی داشت مودبانه توضیح بده ولی  بهرام همه تربیتی رو که مامانی بیچاره خرجش کرده بود رو از یاد برده بود.
شاید اگر فرزاد به موقع نرسیده بود دعوا شکل بدتری می گرفت
 مونا گریه کنان دور شد
اونشب مونا صادقانه برای پدر توضیح داد که  آرش مدتیه که سر راهش سبز می شده هیچوقت هم مزاحمش نشده اونروز هم فقط داشته خودشو معرفی می کرده که بهرام سر رسیده و الم شنکه راه انداخته.به هر حال چند روز بعد با وساطت بهرو مامانش و مهندس فاضلی پدرش بلاخره با بهرام آشتی کرد و دوباره شد همون 
مونای شاد پر شور  قبلی.بهرام اما اصلا از کاری که کرده بود پشیمون نبود


ادامه دارد



همه چیز به حالت سابق برگشته بود. دخترا خوشحال بودن از رسیدن بهار و هوای بهاری حسابی بهشون رسیده بود صدای خنده شون خونه رو از جا بر میداشت. بهرامم همون بهرام قبلی بود با موهای آب شونه کرده و ریش تراشیده خوشتیپ محل هر روز می رفت به قرارها برسه و از دخترای بیشتری دل ببره..همه چیز مثل قبل بود تا اون اتفاق ساده رخ داد . اتفاق کوچیکی که برای همه عمر روی زندگی بهرام سایه انداخت اگر چه که اون خودشم اینو نمی دونست.پنجم عید بود .هوا لطیف بود وعطر شکوفه های درخت میوه حیاط پیچیده بود تو خونه دخترا با مامانی توی ایون نشسته بودن .مامانی داشت موهای مونا رو می بافت که آماده بشه برای بعداز نهار برن عید دیدنی خونه عمه بهرام. صدای خنده حیاط رو پر کرده بود . این دو تا به سکوت هم قهقهه می زدن .بهرام از پیچ کوچه که پیچید صدای خنده های مینا رو شناخت همونجا بود که از فرزاد خداحافظی کرد و کلیدش رو انداخت تو در که وارد حیاط بشه در که باز شد یه پاکت کوچیک سفید رنگ افتاد روی پاش. تازه گی نداشت از روزی که دانشجو شده بود از این نامه ها کم به دستش نرسیده بود .برای اینکه باز برای خودش شر درست نکنه و مضحکه دخترا نشه آروم جوری که کسی نبینه خم شد و پاکتو تو جیبش گذاشت یه نگاهی به ایوون انداخت مامانی که حواسش به موهای مونا بود مینا و مونا هم پشت به در خونه نشسته بودن پس کسی ندیده بود .بهرام نفس راحتی کشید و با صدای بلند گفت :شما ووروجکها نمی خواین دست از سر مامان من بکشین.خونه زندگی ندارین از خودتون؟
با شنیدن صدای بهرام سرو صدای دخترا بیشتر شد مینا دمپایشو از پاش در آورد و بطرف بهرام نشونه گرفت .بهرامم نامردی نکرد جاخالی داد و بلا فاصله پرید لب حوض کوچولوی وسط حیاط شیر آبو باز کرد و گرفت به طرف دخترا. سرو صدای دخترا کم بود که دادو هوار بهرامم بهش اضافه شد.حالا دیگه بهرام پاکتو فراموش کرده بود.


ادامه دارد



یه نیم ساعتی  از رفتن دخترا گذشته بود.بهرام تو اتاقش روی تخت ولو شده بود و همینطور که دستاشو زیر سرش گذاشته بود داشت به کل جریانایی که امروز براش اتفاق افتاده بود فکر می کرد که یه دفعه یاد پاکت لای در افتاد.خواست بی خیال شه ولی کنجکاوی امانش نداد.به سرعت از روی تخت بلند شدو توی جیبهاش دنبال پاکته گشت.دوباره روی تخت دراز کشید وبه آهستگی جوری که پاک پاره نشه سعی کرد که بازش کنه.این شگردش بود  هر پاکتی که به دستش می رسید که روش چیزی نوشته نبود رو نگه میداشت و از اون برای فرستادن نامه های خودش به دخترا استفاده می کرد.فقط همین نبود بعضی وقتها حتی جمله های قشنگی رو که یکی براش نوشته بودبرای دیگری کپی می کرد.حالا هم داشت به آرومی پاکتو باز می کرد تا بعدا بتونه ازش استفاده کنه.توی پاکت یه کاغذ صورتی کوچیک بود که دورتا دورش با قلبهای قرمز و سفید تزئین شده بود.دیدن این کاغذ خوشگل حال خوشی رو برای بهرام به ارمغان آورد .حالا دیگه مطمئن بود باز یک جایی یک دلی رفته است .اما کجا و کدام دل باید می خواند تا می فهمید

ناگهان احساس کردم قلبم  نیست.
حتی پاره پاره هم نیست
قلبم را با خودت کجا بردی؟
که اینگونه پریشان 
که اینگونه بی تاب توام

فقط همین.بهرام چند بار نوشته را خواند دو سه مرتبه هم کاغذ را پشت و رو کرد تا بلکه نامی یا نشانی از نویسنده پیدا کند اما هیچ نبود .خب بی انصاف یه آدرسی شماره تلفنی چیزی میداشتی بیام قلبتو برات بیارم .اینجوری که نمیشه بدون قلب آخه.بهرام زیر لب اینها را گفت لبخندی زدوکاغذ را توی پاکت گذاشت.
حالااین صدای مامانی بود که بهرام رواز فکرو خیال بیرون می آورد.تو که هنوز حاضر نشدی ؟د پاشو دیگه دیر شد همه منتظر توهستن ها.
اونجا توی مهمونی یه صدایی دائم توی کله بهرام بود که می گفت:ناگهان احساس کردم قلبم نیست

ادامه دارد





یک هفته ای گذشت کم کم داشت آن کلمات از یاد می رفت  بهرام شاد و سر خوش تا می توانست سر به سر مینا  و مونا می گذاشت.
 یکروز که کنار حوض کاشی نشسته بود وداشت با شیلنگ گلهای توی باغچه را آب میداد صدای خس خسی شنید .صدا از طرف در بود رویش را که بر گرداند صدا قطع شده بود اما یک پاکت سفید کوچک لای در بود.بدون شک پستچی نبود .پستچیشان  موتور داشت همیشه هم زنگ می زد معمولا هم صبح  می آمد  ناگهان شیلنگ از دستش افتاد دوان دوان .خود را به در خانه رساند پاکت را بر داشت و تا سر کوچه دوید اما در آن عصر تعطیل هیچکس توی کوچه نبود بجز یکی دوتا رهگذر که معلوم بودبه قصد رفتن به منزل یکی از همسایه هااست که سرو کله شان آنجا پیدا شده.وقتی حسابی مطمئن شد که فایده ای ندارد و آورنده نامه را پیدا نخواهد کرد لخ لخ کنان با دمپایی های پلاستیکی به سمت خانه بر گشت.جلوی در خانه عباس پسرک عقب مانده فاطمه خانم همسایه شان خنده صدا داری کرد در حالی که با دست به طرف بهرام اشاره میکرد گفت :عمو شلوارت خیسه کاره بد کردی؟بهرام دستی توی موهای پسرک کشید و گفت نه عمو و بعد پرسید تو ندیدی کی در خونه ما در زد؟عباس بغض کرد و در حالتی مثل فرار فقط گفت: نه عمو من نبودم کاره بدیه کاره بدیه من نبودم
بهرام پشیمان از اینکه بچه بیچاره را آزرده کرده وارد خانه شد در را پشت سرش بست پاکت را باز کرد و همانجا توی حیاط مشغول خواندن شد

موهای پریشانت پریشانیم را دو چندان می کند.گناهم چیست که سهم من تنها دیدن تو با دیگران است.ذره ذره نابودم می کنی قطره قطره آب میشوم .کاش می توانستم آنچه درونم را  فرسوده می کند رو در رو چشم در چشم با تو بگویم افسوس افسوس که نمی توانم.بدان بیتابت شدم همین

باز همان کاغذ صورتی همان گلها وقلبهای قرمز .باز بی نام و نشانه
بهرام روی پله ها نشست بار اولش نبود که نامه های عاشقانه می گرفت اما این یکی متفاوت بود. فرق داشت این یکی جزش را در  می آورد .این بی نام و نشان بودن آزارش میداد  نمی توانست شوخی باشد نمی توانست انتقام باشد هیچکس سرکارش نگذاشته بود . این نامه بدون شک یک عشق واقعی بود همانی که بهرام مدتها به دنبالش بود.ای کاش خودش را نشان بدهد
صدای مامانی از بالای پله ها بهرام را به خودش آورد بهرام چکار می کنی مادر پاشو شیر آبوببند آب خونه رو از جا بر داشت اون شلوارتم عوض کن خیسه سرما میخوی  با صدای مامانی بهرام کاغذ را زیر زیر پیراهنی سفیدش پنهان کردشیر آب را بست  نگاهی  به لباسش کرد و توی دلش گفت شانس آوردم طرف با این قیافه منو ندید پیژامه راه راه آبی و دمپایی صورتی  زنانه با زیر پوش سفید


ادامه دارد


2 comments:

  1. منتظر قسمت دو هستم. فضای کلی داستان رو خیلی پسندیدم مخصوصا! پاراگراف اول.

    ReplyDelete
  2. کارم رو سخت کردی برای نوشتن بقیه قصه خیلی بیشتر باید دقت کنم

    ReplyDelete