Home-made cakes can bring smile to anyone’s face:)
Order your favourite cake for your special event today and don't forget to share if you know anyone who might like one!
sarab1345@yahoo.ie
00535 86 7306683

Tuesday, 15 March 2011

یه خاطره تلخ

 خبر های ژاپن رو چک می کردم یادم اومد از یه خاطره که تلخه ولی یه چیزایی رو یادآوری میکنه که بد نیست تو این شرایط یادمون بیاد.
شبی که تو بم زلزله اومد ما هنوز کرمان بودیم . چه روزی بود فردای اونشب . صدای آمبولانس و فریاد و خبرهایی که بد بود خیلی بد. یکی دو روز بعد هنوز هیجانات فروکش نکرده بود همه همسایه ها عزادار بودن بلاخره هر کسی یه فامیلی تو بم داشت که از دست داده بود. اون خاطره ها حالا برای من که تو اون حادثه عزیزی رو از دست نداده بودم کمرنگ شده ولی چیزی که هیچوقت یادم نمیره صورت وحشتزده دخترک بمی بود که از زیر آوار سالم بیرون اومده بود .صدای ناله اش تا چند روز قطع نمی شد ولی وقتی آروم گرفت چیزی گفت که مثل پتک فرود اومد تو سر همه ما که اونجا بودیم تا دلداریش بدیم .دختره به زور 14-15 سالش بود می گفت بابام بیدارم کرده بود برای نماز وقتی زلزله اومدمن تو حیاط بودم که آسمون سیاه شد از شب قبلش هی زمین تکون می خورد ولی شدت نداشت . صدای خرابی که بلند شد اونقدر گردو خاک تو آسمون بود که چشم چشمو نمیدید بعدشم که صدای فریاد بود همش هنوز هوا تاریک بود.نمی دونم در خونه بود یا چی که محافظم شد و زنده موندم فقط یادمه انگار یه گودالی درست شده بود و من توش افتاده بودم همه جام سالم بود هوا هنوز تاریک بود فکر کنم بیهوش شده بودم تا یه مدتی نفهمیدم چه خبره . بعد هم که جز صدای ناله هیچی نبود یه سوراخی بالای سرم بود هر کاری کردم نتونستم بزرگترش کنم تا بیام بیرون فقط اندازه ای که دستمو از تو سوراخ ببرم بیرون جا بود .نمی دونم چقد وقت گذشت هر چی کمک خواستم کسی به فریادم نرسید .خیلی طول کشید تا بلاخره یه صدای پا شنیدم انگار کسی برای کمک اومده بود هی بابامو صدا زدم و مامانمو انگار کسی صدامو نمی شنید .دستمو از تو سوراخ آوردم بیرون بلکه یه کسی بفهمه من زندم .یه صدای پا نزدیک شد و نزدیکتر و من خوشحال بودم که نجاتم میده از اون بالا ازم پرسید حالت خوبه من فقط گفتم کمک و دستمو دراز کردم اما کسی دستمو نگرفت که کمکم کنه هی دستمو می کشید نمی فهمیدم چرا تا اینکه جفت النگویی که تو دستم بود اومد بیرون و طرف رفت هر چی التماس کردم النگو هام ماله خودت بیارم بیرون محلم نداد و رفت . چند ساعت بعدش نیروهای امداد به دادم رسیدن و آوردنم بیرون کاش نیاورده بودن کاش منم مثل مامانم و بابامو داداشم مرده بودم.
اینارو  ننوشتم غصه هاتونو زیاد کنم .اول یادم اومد از عجیب غریب بودن آدما که در عین اینکه چقدر می تونن مهربون باشن چقدر هم گرایش دارن به سنگدلی.راستش حرف اصلیم اینم نیست هی خودم حرف تو حرف میارم. از یه لحظه دیگه مون خبر نداریم معلوم نیست تا نیم ساعت دیگه چه اتفاقی قراره بیفته . اینهمه برای خودمون مشکلات دستو پا می کنیم . فکر کن همین الان اگه ژاپن بودی و همه ثروت و سلامت دنیا ماله تو بود چقدر می ارزید .
خدایا چقدر ما بنده هاتو عجیب خلق کردی داریم میبینیم چه کن فیکونی شده باز به خودمون نمیایم . . خسته تون کردم ..منو ببخشین خاطره های تلخی یادم اومده .از یه طرف دارم خدا روشکر می کنم که خودمو خانوادم سالمیم و داریم زندگیمونو می کنیم از یه طرفم تو فکر همه اونام که امشب یه جای راحت و گرم ندارن سرشونو زمین بزارن

No comments:

Post a Comment