مونا و مینا دخترای شاداب و سرزنده بهرو خانم خواهر بهرام با خنده های پر سرو صداشون ریختن تو اتاق مامانی و حسابی براش ابراز احساسات کردن .وجود این دوتا برای مادر بهرام که اغلب تو خونه تنها بود یه نعمت بزرگ به حساب می اومد. مونا یه سالی از مینا بزرگتر بود سبزه چشم و ابرو مشگی و تو دل برو قیافه و هیکلش کپی پدرش بود برعکس اون مینا به مادره شبیه شده بود چشمای روشن موهای بور وقتی با بهرام تنها بیرون می رفتن بیشتر می خورد خواهر برادر باشن تا دایی خواهرزاده.
مینا وارد اتاق مامانی که شد از پنجره نیم نگاهی به حیاط انداخت از بهرام و دوستش فرزاد هیچ خبری نبود.
قرار بود تا عصر پیش مامانی بمونن تا جای همیشه خالی بهرامو براش پر کنن . بهرام کمتر تو خونه بند می شد یا دانشگاه بود یا با دوستاش یا هم که سر قرار های تموم نشدنیش.خونه این خواهرای جدا نشدنی تو همون کوچه بن بستی بود که بهرام اینا توش زندگی می کردن این بود که پاتوق همیشگی و دوست داشتنی دخترا خونه مامانی بود اونروزم که دخترا ساعت آخرو تعطیل شده بود ن چه جایی بهتر از اتاق گرم و پر محبت مامانی بود که برن .خدا به مامانی مادر بهرام سه تا اولاد بیشتر نداده بود برادر بزرگ بهرام بهادر خان که تو حجره حاجی مشغول بود و حسابی برای خودش اعتباری داشت . بهرو خانم زن مهندس فاضلی که برای تربیت و آسایش بچه هاش از هیچ کاری فرو گذار نبود با علاقه با همسرش ازدواج کرده بود و درا ین مورد جداَ به تفاهم رسیده بودن که هیچ چی مهمتر از بچه ها نیست.و ته تغاری هم که بهرام بودو عزیز دردونه مامانی .تا برگشتن بهرام از سر قرار مونا و مینا تا تونستن شیطونی کردن خندیدن و مامانی رو خندوندن کلی از مدرسه تعریف کردن و دبیر شیمی جدید که تازه اومده بود و تو دماغی حرف می زد و تکیه کلام مخصوصی داشت تو هر دو تا جمله اش سه بار می گفت "به حساب می شود گفت ".چقدر دو تا خواهر به این جمله که از صبح صد بار شنیده بودن خندیدن
آفتاب داشت غروب می کرد مونا و مینا داشتن بر می گشتن خونه که سرو کله بهرام پیدا شد.مینا سرک کشید ببینه فرزاد هم باهاش هست که دید نه انکار بهرام تنها برگشته
بود
ادامه دارد
بود
ادامه دارد
No comments:
Post a Comment