Home-made cakes can bring smile to anyone’s face:)
Order your favourite cake for your special event today and don't forget to share if you know anyone who might like one!
sarab1345@yahoo.ie
00535 86 7306683

Thursday 31 March 2011

قصه بهرام قسمت دوم

مونا و مینا دخترای شاداب و سرزنده بهرو خانم خواهر  بهرام با خنده های پر سرو صداشون ریختن تو اتاق  مامانی و حسابی براش ابراز احساسات کردن .وجود این دوتا برای مادر بهرام که اغلب تو خونه تنها بود یه نعمت بزرگ به حساب می اومد. مونا یه سالی از مینا بزرگتر بود سبزه چشم و ابرو مشگی و تو دل برو قیافه و هیکلش کپی پدرش بود برعکس اون مینا به مادره شبیه شده بود چشمای روشن موهای بور وقتی با بهرام تنها بیرون می رفتن بیشتر می خورد خواهر برادر باشن تا دایی خواهرزاده.
مینا وارد اتاق مامانی که شد  از پنجره نیم نگاهی به حیاط انداخت از بهرام و دوستش فرزاد هیچ خبری نبود.
قرار بود تا عصر پیش مامانی بمونن تا جای همیشه خالی بهرامو براش پر کنن . بهرام کمتر تو خونه بند می شد یا دانشگاه بود یا با دوستاش یا هم که سر قرار های تموم نشدنیش.خونه این خواهرای جدا نشدنی تو همون کوچه بن بستی بود که بهرام اینا توش زندگی می کردن این بود که پاتوق همیشگی و دوست داشتنی دخترا خونه مامانی بود اونروزم که دخترا ساعت آخرو تعطیل شده بود ن چه جایی بهتر از اتاق گرم و پر محبت مامانی بود که برن .خدا به مامانی مادر بهرام  سه تا اولاد بیشتر نداده بود برادر بزرگ بهرام بهادر خان که تو حجره حاجی مشغول بود و حسابی برای خودش اعتباری داشت . بهرو خانم زن مهندس فاضلی که برای  تربیت و آسایش بچه هاش از هیچ کاری فرو گذار نبود با علاقه با همسرش ازدواج کرده بود و درا ین مورد جداَ به تفاهم رسیده بودن که هیچ چی مهمتر از بچه ها نیست.و ته تغاری هم  که بهرام بودو عزیز دردونه مامانی .تا برگشتن بهرام از سر قرار مونا و مینا تا تونستن شیطونی کردن خندیدن و مامانی رو خندوندن کلی از مدرسه تعریف کردن و دبیر شیمی جدید که تازه اومده بود و تو دماغی حرف می زد و تکیه کلام مخصوصی  داشت تو هر دو تا جمله اش سه بار می گفت "به حساب می شود گفت ".چقدر دو تا خواهر به این جمله که از صبح صد بار شنیده بودن خندیدن
آفتاب داشت غروب می کرد مونا و مینا داشتن بر می گشتن خونه که سرو کله بهرام پیدا شد.مینا سرک کشید ببینه فرزاد هم باهاش هست که دید نه انکار بهرام تنها برگشته 
بود


ادامه دارد

Wednesday 30 March 2011

سایز متفاوت دلها

دقت کردین آدما دلای متفاوتی دارن .بعضی ها دلاشون خیلی بزرگه توش یه عالمه عشق و تنفر میشه پیدا کردوقتی بر می گردن به خاطره هاشون پره از قصه های  دلباختگی و تنفرهای شدید که هنوزم یه گوشه دلشون رسوب کرده اینا معمولین.یه عده هم هستند که دلاشون به همین بزرگیه ولی توشو پر کردن از نفرت .از همه کس و همه چیز و همه جا متنفرن .همه خاطره هاشونم تلخ و نا امید کننده است از این دست آدمها هم دور وبرمون کم نداریم ولی خب فرقش اینه که اینا خودشونم این تلخیشونو باور ندارن .یه سری از آدمها دلاشون دریائیه ولی همیشه صاف و زلال .عاشق پیشه و مهربون .دلشون برای همه میتپه. بیشترین کمکهای انساندوستانه ماله ایناست هر جا که به کمکشون احتیاج باشه بی چون و چرا هستن . عاشقن .تو دلاشون پره از خاطره های شیرین همیاری و همکاری و انسانیت .آخر محبت و از این حرفها .اما اما یه آدمهایی هم هستن  که دلاشون کوچیکه .نه دریائین نه ادعاشو دارن تو دلشون یه همون اندازه که از خاطره های عشقی خالیه تنفر هم جائی نداره .زود جوش میارن و به همون زودی فروکش می کنن.کینه نمی شناسن.خود خودشونن .به همون سادگی که دل می دن فراموش می کنن.میشه با یه لبخند کوچولو بزرگترین دلخوریها رو از دلشون در بیاری. همیشه فکر می کردم آدمهای بزرگ دلای بزرگ دارن اما حالا می فهمم میشه با یه دل کوچیک هم آدم بزرگی بود

Monday 28 March 2011

بدنبال مخاطب باهوش

این روزا هرازگاهی بیکار که میشم مثل همیشه کتاب می خونم چند تایی کتاب بسیار خوب به دستم رسیده که کلا از ارسال کننده هاش ممنونم.ولی یه نکته ای پیدا کردم تو این کتاب جدیدها که برام شگفت انگیزه یعنی یه مدتی که از کتاب و مطالعه دور بودم جریان رمان نویسی اینقدر تغییر کرده ؟
راستش تا یه مدت پیشی وقتی  رمان می خوندم  داستان رمان یه سیر از پایین به بالا داشت یعنی نویسنده از یه زمانی شروع می کرد و تا آخر ماجرا زمان پیش میرفت .یه چیز دیگه ای هم که وجود داشت تکلیفت با  قهرمان داستان معلوم بود یعنی قهرمان یا سوم شخص بود مثل همین آقا بهرام خودمون که نویسنده  راوی داستان می شد و قصه یه  نفری رو تعریف می کرد یا هم قهرمان داستان  اول شخص بود و  خودش ماجراشو می گفت.
حالا نمی دونم چی شده این رمانهای جدید شدن مثل یه پازل سخت که هی زمان و مکان و حتی راوی تغییر میکنه .قبلنا رمان که میخوندم کل قصه رو با یه بار خوندن می فهمیدم فقط بعضی جاها نویسنده یه حرفهای خاصی داشت که به نظرم جالب بود بازم می خوندم .حالا نمی دونم من خنگ شدم؟ سبک نوشتن پیچیده شده؟ یا نویسنده ها دنبال مخاطب های باهوشن ؟
.خوبیش اینه که این کتابه حالا حالا ها مشغول نگرم میداره 

Sunday 27 March 2011

قصه بهرام قسمت اول

بهرام ته تغاری زینت سادات و شوهر نازنینش مرحوم تورج خان بود. به برکت وجود تجارت خونه تورج خان مال و منال اونقدربود که بهرام نگران آینده اش نباشه و .با اینهمه تا جایی که  از خودش می دونست یه هوش ی هم از برکت وجود همین پدر به ارث برده بود که تو درسهاس هم همیشه موفق بود و همون سال اول که کنکور داد دانشگاه مشهد کنکور قبول شد و با وجود اینکه داشت مدیریت می خوند تو فامیل آقای مهندس صداش می زدن . شکل و شمایلشم از اونجا که چشمای روشن و موهای بورش به زینت سادات رفته بود و قد و قامتش به مرحوم تورج خان جلوی آینه سرافرازش می کرد.از صدقه سری همین وجنات بود که کلهم دخترای محل و دانشگاه بدشون نمی اومد سر و سری باهاش داشته باشن .البته بهرامم کارشو خوب بلد بود و می دونست چه جوری یکی یکیشونو سر کار بزاره و به هیچکدومشون دل نبنده..
اونروزم مثل همیشه شال وکلاه کرد که از خونه بزنه بیرون و با دوستش فرزاد برن سر قرار.کاره همیشگیشون بود از دانشگاه که برمی گشت خونه غذا شو خورده نخورده با فرزاد میرفت بیرون همیشه هم در جواب زینت سادات که می پرسید کجا ؟می گفت سر قرار.حالا این چه قراری بود و باکی بود انگار فقط بهرام و فرزاد ازش خبر داشتن.اونروز جلوی در خونه مونا و مینا  دخترای خواهرش که از قرار همسایه شونم بودن جلوش سبز شدن و با خنده پرسیدن کجا دایی؟خیلی خوشتیپ می زنی باز با کدوم بخت برگشته ای قرار داری؟ بهرام که از دیدن دخترا خوشحال نشون میداد گفت بعدا براتون تعریف می کنم .مونا  با طعنه گفت آره دایی مثل اون هزار مرتبه ای که برامون تعریف کردی !.بهرام برای اینکه هر جوری شده شر خواهر زاده هاشو کم کنه گفت :مامانی خیلی وقته منتظرتونه چرا اینقدر دیر کردین .دخترا هم که شنیدن اسم مامانی به هیجان آورده بودشون با عجله پریدن تو حیاط و از پله های ایوون رفتن بالا و صدای خندشون کل حیاط رو پر کرد. بهرام که سر بر گردوند فرزاد با یه لبخند بزرگ رو لبش جلوی درایستاده بود



ادامه دارد



مونا و مینا دخترای شاداب و سرزنده بهرو خانم خواهر  بهرام با خنده های پر سرو
 صداشون ریختن تو اتاق  مامانی و حسابی براش ابراز احساسات کردن .وجود این دوتا برای مادر بهرام که اغلب تو خونه تنها بود یه نعمت بزرگ به حساب می اومد. مونا یه سالی از مینا بزرگتر بود سبزه چشم و ابرو مشگی و تو دل برو قیافه و هیکلش کپی پدرش بود برعکس اون مینا به مادره شبیه شده بود چشمای روشن موهای بور وقتی با بهرام تنها بیرون می رفتن بیشتر می خورد خواهر برادر باشن تا دایی خواهرزاده.
مینا وارد اتاق مامانی که شد  از پنجره نیم نگاهی به حیاط انداخت از بهرام و دوستش فرزاد هیچ خبری نبود.
قرار بود تا عصر پیش مامانی بمونن تا جای همیشه خالی بهرامو براش پر کنن . بهرام کمتر تو خونه بند می شد یا دانشگاه بود یا با دوستاش یا هم که سر قرار های تموم نشدنیش.خونه این خواهرای جدا نشدنی تو همون کوچه بن بستی بود که بهرام اینا توش زندگی می کردن این بود که پاتوق همیشگی و دوست داشتنی دخترا خونه مامانی بود اونروزم که دخترا ساعت آخرو تعطیل شده بود ن چه جایی بهتر از اتاق گرم و پر محبت مامانی بود که برن .خدا به مامانی مادر بهرام  سه تا اولاد بیشتر نداده بود برادر بزرگ بهرام بهادر خان که تو حجره حاجی مشغول بود و حسابی برای خودش اعتباری داشت . بهرو خانم زن مهندس فاضلی که برای  تربیت و آسایش بچه هاش از هیچ کاری فرو گذار نبود با علاقه با همسرش ازدواج کرده بود و درا ین مورد جداَ به تفاهم رسیده بودن که هیچ چی مهمتر از بچه ها نیست.و ته تغاری هم  که بهرام بودو عزیز دردونه مامانی .تا برگشتن بهرام از سر قرار مونا و مینا تا تونستن شیطونی کردن خندیدن و مامانی رو خندوندن کلی از مدرسه تعریف کردن و دبیر شیمی جدید که تازه اومده بود و تو دماغی حرف می زد و تکیه کلام مخصوصی  داشت تو هر دو تا جمله اش سه بار می گفت "به حساب می شود گفت ".چقدر دو تا خواهر به این جمله که از صبح صد بار شنیده بودن خندیدن
آفتاب داشت غروب می کرد مونا و مینا داشتن بر می گشتن خونه که سرو کله بهرام پیدا شد.مینا سرک کشید ببینه فرزاد هم باهاش هست که دید نه انکار بهرام تنها 
برگشته بود


ادامه دارد



بابا شما که متعصب نبودین!!
این صدای مینا بود که داشت توی اتاق با پدرش حرف میزد .پدر یه کمی روی صندلیش جابجا شَد روزنامه شو بست و صاف توی چشمای مینا نگاه کرد و گفت: هنوزم نیستم 
 پس چرا اجازه نمی دین؟
چون دوست ندارم یه مشت غریبه که نمی شناسم بیان تو خونه ام
غریبه که نیستن دوستای دوستامون میشن
این دوستای دوستاتونو پدر مادراشون میشناسن؟
خب فکر نکنم 
همین دیگه
پس جرا دایی بهرام تولدشو مختلط گرفت ؟تازه یه عالمه از دوستای من و مونا هم بودن که خود بهرامم تا اون روز ندیده بودشون
   داستانهای دایی بهرام به خودش و مامانی مربوط میشه تازه منکه گفتم حرفی ندارم به شرطی که همه مهمونایی رو که دعوت می کنین بشناسین
مینا سرشو انداخت پایین و آهسته تر گفت:بدبختی تو فامیل که بجز بهرام پسر جوون دیگه ای نیست همه پسر بچه ان خودمونم که یه دوست معمولی  نداریم چه برسه به دوست پسری که تولدم دعوتش کنیم
پدر خندید و گفت پس مسئله حله دیگه ولی قول می دم یه کاری کنم امسال جشن تولد دخترای گلم بیاد موندنی بشه براشون
جدی می گی بابا ؟
بله قول قول
قربون تو بابای گلم برم من
***
بهرام هنوزم تو فکر این بود که شوهر خواهرش با چه درایتی میخواد دو تا دختر بچه رو تنهایی بفرسته سفر اونم یک هفته درسته که دخترا خونه عمه شون می رفتن ولی خب آخه تنها!! هیچ جوری تو کتش نمی رفت خیلی هم مخالفت کرده بود اما تیر خلاص رو مامانی زده بود وقتی یادآوری کرده بود که مهندس پدر دختراس و وقتی اون اجازه داده بهرام هیچ کاره است برای مخالفت .راستی هم که اون سال بیاد موندنی ترین جشن تولد شد برای دو تا خواهر که تنهایی رفته بودن کیش پهلوی عمه پروین 
 دخترا فرودگاه رو گذاشته بودن رو سرشون و بهرام پشیمون بود چرا فرزادو با خودش آورده انگار اصلا تحمل نگاه ثابت فرزاد روی لبخندای مینا رو نداشت . این یک هفته لااقل خیالش از بابت قراراش با دوستای مینا و مونا راحت بود ومی تونست  هر جا دوست داره باهاشون وعده دیدار بزاره بدون مزاحم   لازمم نبود مواظب این دو تا دختر شیطون و دوست داشتنی باشه که نکنه کسی چپ نگاهشون کنه یه جورایی از نبود یه هفته ای دخترا خوشحال بود ولی ته دلش حسودی هم میکرد .حالا اینا برگردن شاید منم تو تعطیلات میان ترم با فرزاد یه سفر برم .ااااه باز این پسره میخ مینا شده که 
میگم فرزاد جان بهتر نیست یه سر به ماشین بزنی بد جایی پارک کردم  ها


ادامه دارد



  1. نزدیک عید. بوی بهاروخرید نوروز .دخترا هنوزم از سفرشون خاطره دارن و مینا متعجبه که چرا خبری از فرزاد نیست.از لابلای حرفهای بهرام دستگیرش شده که هنوز رفاقتشون سر جاشه اما قراراشون دیگه خونه مامانی نیست هیچ جوری هم نمی تونه از زبون بهرام بکشه که چی شده از کیش که برکشتن دیگه ندیدش.اما اینروزا پچ پچ خواهرا سر یه قضیه دیگه است.
***
بهرام از پیچ کوچه که پیچید هنوز تو این فکر بود که اگه استاد ابراهیمی با دست و دل باری نمره بده ترم بعدی می تونه 20 واحد با خیال راحت برداره و شایدم هفت ترمه تموم کنه.نرسیده به کوچه خودشون به عادت این روزای گذشته با فرزاد دست داد و ازش جدا شد.تا بقیه راه رو تنهایی گز کنه.هنوز چند قدم نرفته بود که سر جاش خشگش زد..یعنی این پسره مردنی کیه وایساده با مونا حرف می زنه؟
قدمهاش تند شد مشتش گره خورد و قبل از اینکه فکری از سرش بگذره روی صورت  پسر بیچاره فرو اومد.مونا هاج و واج نگاه می کرد و اونقدر جا خورده بود که  نمی دونست چه عکس العملی باید از خودش نشون بده.پسره سعی داشت مودبانه توضیح بده ولی  بهرام همه تربیتی رو که مامانی بیچاره خرجش کرده بود رو از یاد برده بود.
شاید اگر فرزاد به موقع نرسیده بود دعوا شکل بدتری می گرفت
 مونا گریه کنان دور شد
اونشب مونا صادقانه برای پدر توضیح داد که  آرش مدتیه که سر راهش سبز می شده هیچوقت هم مزاحمش نشده اونروز هم فقط داشته خودشو معرفی می کرده که بهرام سر رسیده و الم شنکه راه انداخته.به هر حال چند روز بعد با وساطت بهرو مامانش و مهندس فاضلی پدرش بلاخره با بهرام آشتی کرد و دوباره شد همون 
مونای شاد پر شور  قبلی.بهرام اما اصلا از کاری که کرده بود پشیمون نبود


ادامه دارد



همه چیز به حالت سابق برگشته بود. دخترا خوشحال بودن از رسیدن بهار و هوای بهاری حسابی بهشون رسیده بود صدای خنده شون خونه رو از جا بر میداشت. بهرامم همون بهرام قبلی بود با موهای آب شونه کرده و ریش تراشیده خوشتیپ محل هر روز می رفت به قرارها برسه و از دخترای بیشتری دل ببره..همه چیز مثل قبل بود تا اون اتفاق ساده رخ داد . اتفاق کوچیکی که برای همه عمر روی زندگی بهرام سایه انداخت اگر چه که اون خودشم اینو نمی دونست.پنجم عید بود .هوا لطیف بود وعطر شکوفه های درخت میوه حیاط پیچیده بود تو خونه دخترا با مامانی توی ایون نشسته بودن .مامانی داشت موهای مونا رو می بافت که آماده بشه برای بعداز نهار برن عید دیدنی خونه عمه بهرام. صدای خنده حیاط رو پر کرده بود . این دو تا به سکوت هم قهقهه می زدن .بهرام از پیچ کوچه که پیچید صدای خنده های مینا رو شناخت همونجا بود که از فرزاد خداحافظی کرد و کلیدش رو انداخت تو در که وارد حیاط بشه در که باز شد یه پاکت کوچیک سفید رنگ افتاد روی پاش. تازه گی نداشت از روزی که دانشجو شده بود از این نامه ها کم به دستش نرسیده بود .برای اینکه باز برای خودش شر درست نکنه و مضحکه دخترا نشه آروم جوری که کسی نبینه خم شد و پاکتو تو جیبش گذاشت یه نگاهی به ایوون انداخت مامانی که حواسش به موهای مونا بود مینا و مونا هم پشت به در خونه نشسته بودن پس کسی ندیده بود .بهرام نفس راحتی کشید و با صدای بلند گفت :شما ووروجکها نمی خواین دست از سر مامان من بکشین.خونه زندگی ندارین از خودتون؟
با شنیدن صدای بهرام سرو صدای دخترا بیشتر شد مینا دمپایشو از پاش در آورد و بطرف بهرام نشونه گرفت .بهرامم نامردی نکرد جاخالی داد و بلا فاصله پرید لب حوض کوچولوی وسط حیاط شیر آبو باز کرد و گرفت به طرف دخترا. سرو صدای دخترا کم بود که دادو هوار بهرامم بهش اضافه شد.حالا دیگه بهرام پاکتو فراموش کرده بود.


ادامه دارد



یه نیم ساعتی  از رفتن دخترا گذشته بود.بهرام تو اتاقش روی تخت ولو شده بود و همینطور که دستاشو زیر سرش گذاشته بود داشت به کل جریانایی که امروز براش اتفاق افتاده بود فکر می کرد که یه دفعه یاد پاکت لای در افتاد.خواست بی خیال شه ولی کنجکاوی امانش نداد.به سرعت از روی تخت بلند شدو توی جیبهاش دنبال پاکته گشت.دوباره روی تخت دراز کشید وبه آهستگی جوری که پاک پاره نشه سعی کرد که بازش کنه.این شگردش بود  هر پاکتی که به دستش می رسید که روش چیزی نوشته نبود رو نگه میداشت و از اون برای فرستادن نامه های خودش به دخترا استفاده می کرد.فقط همین نبود بعضی وقتها حتی جمله های قشنگی رو که یکی براش نوشته بودبرای دیگری کپی می کرد.حالا هم داشت به آرومی پاکتو باز می کرد تا بعدا بتونه ازش استفاده کنه.توی پاکت یه کاغذ صورتی کوچیک بود که دورتا دورش با قلبهای قرمز و سفید تزئین شده بود.دیدن این کاغذ خوشگل حال خوشی رو برای بهرام به ارمغان آورد .حالا دیگه مطمئن بود باز یک جایی یک دلی رفته است .اما کجا و کدام دل باید می خواند تا می فهمید

ناگهان احساس کردم قلبم  نیست.
حتی پاره پاره هم نیست
قلبم را با خودت کجا بردی؟
که اینگونه پریشان 
که اینگونه بی تاب توام

فقط همین.بهرام چند بار نوشته را خواند دو سه مرتبه هم کاغذ را پشت و رو کرد تا بلکه نامی یا نشانی از نویسنده پیدا کند اما هیچ نبود .خب بی انصاف یه آدرسی شماره تلفنی چیزی میداشتی بیام قلبتو برات بیارم .اینجوری که نمیشه بدون قلب آخه.بهرام زیر لب اینها را گفت لبخندی زدوکاغذ را توی پاکت گذاشت.
حالااین صدای مامانی بود که بهرام رواز فکرو خیال بیرون می آورد.تو که هنوز حاضر نشدی ؟د پاشو دیگه دیر شد همه منتظر توهستن ها.
اونجا توی مهمونی یه صدایی دائم توی کله بهرام بود که می گفت:ناگهان احساس کردم قلبم نیست

ادامه دارد





یک هفته ای گذشت کم کم داشت آن کلمات از یاد می رفت  بهرام شاد و سر خوش تا می توانست سر به سر مینا  و مونا می گذاشت.
 یکروز که کنار حوض کاشی نشسته بود وداشت با شیلنگ گلهای توی باغچه را آب میداد صدای خس خسی شنید .صدا از طرف در بود رویش را که بر گرداند صدا قطع شده بود اما یک پاکت سفید کوچک لای در بود.بدون شک پستچی نبود .پستچیشان  موتور داشت همیشه هم زنگ می زد معمولا هم صبح  می آمد  ناگهان شیلنگ از دستش افتاد دوان دوان .خود را به در خانه رساند پاکت را بر داشت و تا سر کوچه دوید اما در آن عصر تعطیل هیچکس توی کوچه نبود بجز یکی دوتا رهگذر که معلوم بودبه قصد رفتن به منزل یکی از همسایه هااست که سرو کله شان آنجا پیدا شده.وقتی حسابی مطمئن شد که فایده ای ندارد و آورنده نامه را پیدا نخواهد کرد لخ لخ کنان با دمپایی های پلاستیکی به سمت خانه بر گشت.جلوی در خانه عباس پسرک عقب مانده فاطمه خانم همسایه شان خنده صدا داری کرد در حالی که با دست به طرف بهرام اشاره میکرد گفت :عمو شلوارت خیسه کاره بد کردی؟بهرام دستی توی موهای پسرک کشید و گفت نه عمو و بعد پرسید تو ندیدی کی در خونه ما در زد؟عباس بغض کرد و در حالتی مثل فرار فقط گفت: نه عمو من نبودم کاره بدیه کاره بدیه من نبودم
بهرام پشیمان از اینکه بچه بیچاره را آزرده کرده وارد خانه شد در را پشت سرش بست پاکت را باز کرد و همانجا توی حیاط مشغول خواندن شد

موهای پریشانت پریشانیم را دو چندان می کند.گناهم چیست که سهم من تنها دیدن تو با دیگران است.ذره ذره نابودم می کنی قطره قطره آب میشوم .کاش می توانستم آنچه درونم را  فرسوده می کند رو در رو چشم در چشم با تو بگویم افسوس افسوس که نمی توانم.بدان بیتابت شدم همین

باز همان کاغذ صورتی همان گلها وقلبهای قرمز .باز بی نام و نشانه
بهرام روی پله ها نشست بار اولش نبود که نامه های عاشقانه می گرفت اما این یکی متفاوت بود. فرق داشت این یکی جزش را در  می آورد .این بی نام و نشان بودن آزارش میداد  نمی توانست شوخی باشد نمی توانست انتقام باشد هیچکس سرکارش نگذاشته بود . این نامه بدون شک یک عشق واقعی بود همانی که بهرام مدتها به دنبالش بود.ای کاش خودش را نشان بدهد
صدای مامانی از بالای پله ها بهرام را به خودش آورد بهرام چکار می کنی مادر پاشو شیر آبوببند آب خونه رو از جا بر داشت اون شلوارتم عوض کن خیسه سرما میخوی  با صدای مامانی بهرام کاغذ را زیر زیر پیراهنی سفیدش پنهان کردشیر آب را بست  نگاهی  به لباسش کرد و توی دلش گفت شانس آوردم طرف با این قیافه منو ندید پیژامه راه راه آبی و دمپایی صورتی  زنانه با زیر پوش سفید


ادامه دارد


Friday 25 March 2011

قل مراد

قل مراد مظفر زرگنده یادته. این روزا حس قل مراد بودن دارم .سر کلاس همونجوری همکلاسی هامو نگاه می کنم و اگه کسی سوالی ازم بپرسه در جوابش فقط می گم : ها؟
نزدیک امتحاناست . قل مراد داره گریه می کنه

Thursday 24 March 2011

بن راتی

امروز برای تکمیل پروژه عکاسی رفتیم به بن راتی . دهکده کوچکی نزدیک لیمریک..
آفتاب درخشان بالای سرمان صدای پرندگان .شر شر آب خلاصه هر چیز که بشود فکر کرد که یک محیطی چقدر می تواند زیبا باشد . اینکه چقدر خوش گذشت بماند برای پست های بعدی .آنچه دیدم  برایم جالب تاثیر برانگیزوالبته حیرت آوربود. حتما شما هم خوب می دانید که در 70_80 سال گذشته ایرلند کشور فقیری بوده که اغلب ساکنان آن برای یافتن کار و روزی به کشورهای دیگر مهاجرت میکردند.بن راتی روستایی است که شامل این مهاجرت شده است روستا خالی از سکنه . آنچه دیدم روستا موزه بود که حیرتم را بر انگیخت .همه چیز دست نخورده سر جای خودش. مدرسه اداره پست مطب دکتر چندتا خانه که با تمام وسایلشان از گذشته های دور محافظت می شوند . توی مدرسه حتی یک کیف کوچک مخصوص کتاب روی میز است.بخاری دیواری همچنان آتش دارد و می توانی خارج شدن دود از دودکش خانه ها را که نشانه زندگی است  ببینی . همه چیز دست نخورده .باورم نمیشد سیخ تا سوزن .گهواره بچه .چرخ خیاطی لامپاهای قدیمی وآه از نهادم بر می خواست وقتی همه چیز را دست نخورده می یافتم..توریستها .دانش آموزان و گروهی دیگر که آنها هم ظاهرا برای پروژه عکاسی شان آمده بودند دور بین به دست عکس می گرفتند. مرغ و خروس و انواع حیوانات دیگر هم بود که بعضی هاشان آزادانه در محیط گردش می کردند و باور نکردنی است اگر بگویم جلوی دوربینها فیگور هم می گرفتند .معلوم بود که کار امروز و دیروزشان نیست متبحر شده اند برای عکس گرفتن. بر گردیم به همان دست نخورده بودن همه چیز یک بار قدیمی هم بود که هنوز چند تایی شیشه پر آن بالا روی رف خودنمایی می کرد .ورود برای ما مجانی تمام شد اما توریستها باید برای ورودشان به دهکده مبلغی می پرداختند . خود آزاری دارم انگار عکس ها را می گیرم مثل همین چرخ خیاطی را مادر بزرگ من هم داشت . دارم قدم می زنم و این دست نخوردگی بد جوری روی نروم است . از هیچ دارند پول در می آورند آن بیرون غذا 2 برابر قیمت دارد فقط برای اینکه همه چیز دست نخورده باقی مانده و محافظت شده .خود آزاری به سراغم آمده و راحتم نمی گذارد .یاد هزاران روستای خالی از سکنه ایران افتاده ام که بجز خاک و پاره آجر چیزی برای نشان دادن قدمتش ندارد .که حتی دستگیره ای بر دری نمانده .سراغ آنهمه وسیله بر جای نمانده را از چه کسی باید گرفت . ؟خود آزاری دارد کلافه ام می کند .هوای خوب و صدای پرنده ها و شر شر آب و... زهر مارم میشود فقط بخاطر اینکه اینجا همه چیز دست نخورده است .حسودی می کنم همین

Monday 21 March 2011

یا مقلب القلوب

يا مقلب القلوب و الابصار يا مدبر الليل و النهار يا محول الحول و الاحوال حول حالنا الا احسن الحال



نوروز  به خونه ما هم رسید. با سفره هفت سین و عیدی و مخلفات آخرشم دقیق نفهمیدیم سال تحویل چه ساعتی بود ما سر 11:10 ماچ و بوسه مونو کردیم چون بچه ها صبح باید می رفتن مدرسه خوابیدیم. همین. این کارو روز قبلشم می شد انجام داد..اما همه لذتش به همون سر وقت بودنشه . اینجا کسی برامون توپ در نکرد صدای ساز و دهل تحویل سال هم نیومد .زندگی با همون روال همیشگی ادامه داره . اما اون بیرون یه خبرائیه . قشنگترین فصل خدا شروع شده چه دل با صفایی داره طبیعت اینهمه زخم بهش می زنیم باز با دست و دل بازی همه اونچه تو وجودشه تقدیممون می کنه .یه نگاهی به اطرافم میندازم .خدایا قدرتتو شکر اینهمه زیبایی یکجا در کنار هم . مردم تو گالوی انگار این قشنگی ها براشون عادی شده .وقتشه دوربین دست بگیرم همه این زیبایی رو ثبت کنم .
کاش ما آدما یه کمی با طبیعت مهربون بودیم .اینهمه دود از کارخونه ها وماشینا اینهمه خرابی از ساخت وساز .با هر چی دستمون اومده افتادیم به جون این قشنگی ها . چه کاریه آخه .یاد ژاپن که می کنم قلبم تیر می کشه .داریم با دستای خودمون برا خودمون گور می کنیم . 100 سال پیش 1000 سال پیش انرژی هسته ای بود مگه .؟
می خواستم تبریک عید بنویسم مثلا 
سال نو حتما مبارکه اگه خودمون با ندونم کاریهامون خرابش نکنیم .یه ذره مهربونی یه کم گذشت به اندازه کافی درایت با چاشنی گذشت و ادویه همبستگی سال خوبی برامون درست می کنه .اگه خودمون بخواهیم که سال جدید برامون مبارک باشه.
سال نو همتون مبارک دوستان خوبم




Thursday 17 March 2011

آدمهایی با دلهای بزرگ

وقتی عکس نسرین ستوده رو وسط اون همه شادی و سرور مردم ایرلند دیدم یه لحظه قلبم وایساد. چی میبینم؟ خدایا عظمتتو شکر . 
یه مشت آدم پاشدیم رفتیم کارناوال ایرلندی ها برای مراسم سن پاتریک .مراسمی که هر سال روز 17 می انجام میشه .امسال البته به دلیل وضع اقتصادی  نابسامان خیلی پر خرج و با شکوه نبود از حداقل امکانات استفاده شده بود .رسم بر اینه که هر گروه اقلیتی برای نشون دادن فعالیت هاش رژه میره و با در دست داشتن سمبولهایی از کارهایی که انجام میدن خودشومعرفی می کنه حالا اینکه سن پاتریک خودش کی بوده و چه کرده داستان داره .توی اون شلوغی و اومدن و رد شدن گروه ها و دسته های مختلف از دور دیدیم یه پلاکارد آشنا نزدیک میشه . فعالین حقوق بشر در شهر ما بودن نزدیک که شدن دلم ریخت پایین در حالی که ما داشتیم شادی میکردیم و با دست زدن گروههای دیگه رو تشویق می کردیم اونا عکس نسرین ستوده و چند نفر دیگه از کشورهایی که من نمی شناختم رو جلو صورتهاشون گرفته بودن به نشانه حمایت از زندانیان سیاسی. یه حس جدید داشتم . خوشحال بودم که قلبها  هنوز هم از فاصله های دور خیلی دور برای هم می تپه  .فاصله های مکانی  زبانی فرهنگی نژادی .ای خدا اینهمه فاصله وجود داره اما این آدما با این دلهای بزرگشون برای کسانی که  شباهتی بهشون ندارن جز  انسان بودن  دل می سوزونن . خوش به حالشون که دلاشون اینقدر بزرگه .
 تو اون شلوغی فقط تونستم عکس بگیرم که براتون می زارم





Tuesday 15 March 2011

چهارشنبه آخر سال

دیشب نه آینه خریدیم نه فالگوش وایسادیم نه  رفتیم ملاقه زنی. دیشب فقط به یمن وجود یه دوست مهربون دور هم جمع شدیم آتیش به پا کردیم از روش پریدیم و یادمون اومد از کوچه های پر از شعله و آتیش تو ایران .ترقه باَزی وصداهایی که بی شباهت به جنگ داخلی نبود. دیشب همه مون خندیدیم اما ته چهره هر کسی که نگاه می کردی دلش می خواست یه دیشبو ایران باشه

وب لاگ

وب لاگ که داشته باشی یه خوبیش اینه که تمایل پیدا می کنی سر بزنی به نوشته های دیگران  که تجربه ات زیاد بشه .. لابلای نوشته های دیگران چه تجربه هایی نهفته بوده من تا حالا بیخبر بودم. مثلا یه خانمی تو یه وبلاگی نوشته بود آخی!
 بعد یه چیزی حدود 15- 16 تا نظر درباره آخی مورد نظر پیدا کردم درباره انواع آخی .آخی از سر ناراحتی آخی از سر خلاصی آخیه بیرون اومدن از خستگی  .چند تا هم نظر درباره اینکه چگونه با آخی طرف مقابل مبارزه کنیم و از این موارد ..
یا یه جای دیگه یه نفر میخواست جارو برقی بخره .خودش شده بود یه سریال تا اینکه آخرش با گذاشتن عکس جاروی خریده شده تیتراژ پایانی سریال اعلام شده بود. حالا کاری ندارم به کلیه نظراتی که درباره خرید جارو داده بودن..ولی از حق نگذریم یه وبلاگهایی هم پیدا کردم که حسابی  کیف می کنم وقتی می خونمشون .یه عالمه دوست جدید پیدا کردم 
 روز اول سال نو وبلاگم یک ماهه میشه .تو این یک ماه خیلی چیزای جدید یاد گرفتم . امیدوارم خدا کمکم کنه و بتونم ادامه بدم 

یه خاطره تلخ

 خبر های ژاپن رو چک می کردم یادم اومد از یه خاطره که تلخه ولی یه چیزایی رو یادآوری میکنه که بد نیست تو این شرایط یادمون بیاد.
شبی که تو بم زلزله اومد ما هنوز کرمان بودیم . چه روزی بود فردای اونشب . صدای آمبولانس و فریاد و خبرهایی که بد بود خیلی بد. یکی دو روز بعد هنوز هیجانات فروکش نکرده بود همه همسایه ها عزادار بودن بلاخره هر کسی یه فامیلی تو بم داشت که از دست داده بود. اون خاطره ها حالا برای من که تو اون حادثه عزیزی رو از دست نداده بودم کمرنگ شده ولی چیزی که هیچوقت یادم نمیره صورت وحشتزده دخترک بمی بود که از زیر آوار سالم بیرون اومده بود .صدای ناله اش تا چند روز قطع نمی شد ولی وقتی آروم گرفت چیزی گفت که مثل پتک فرود اومد تو سر همه ما که اونجا بودیم تا دلداریش بدیم .دختره به زور 14-15 سالش بود می گفت بابام بیدارم کرده بود برای نماز وقتی زلزله اومدمن تو حیاط بودم که آسمون سیاه شد از شب قبلش هی زمین تکون می خورد ولی شدت نداشت . صدای خرابی که بلند شد اونقدر گردو خاک تو آسمون بود که چشم چشمو نمیدید بعدشم که صدای فریاد بود همش هنوز هوا تاریک بود.نمی دونم در خونه بود یا چی که محافظم شد و زنده موندم فقط یادمه انگار یه گودالی درست شده بود و من توش افتاده بودم همه جام سالم بود هوا هنوز تاریک بود فکر کنم بیهوش شده بودم تا یه مدتی نفهمیدم چه خبره . بعد هم که جز صدای ناله هیچی نبود یه سوراخی بالای سرم بود هر کاری کردم نتونستم بزرگترش کنم تا بیام بیرون فقط اندازه ای که دستمو از تو سوراخ ببرم بیرون جا بود .نمی دونم چقد وقت گذشت هر چی کمک خواستم کسی به فریادم نرسید .خیلی طول کشید تا بلاخره یه صدای پا شنیدم انگار کسی برای کمک اومده بود هی بابامو صدا زدم و مامانمو انگار کسی صدامو نمی شنید .دستمو از تو سوراخ آوردم بیرون بلکه یه کسی بفهمه من زندم .یه صدای پا نزدیک شد و نزدیکتر و من خوشحال بودم که نجاتم میده از اون بالا ازم پرسید حالت خوبه من فقط گفتم کمک و دستمو دراز کردم اما کسی دستمو نگرفت که کمکم کنه هی دستمو می کشید نمی فهمیدم چرا تا اینکه جفت النگویی که تو دستم بود اومد بیرون و طرف رفت هر چی التماس کردم النگو هام ماله خودت بیارم بیرون محلم نداد و رفت . چند ساعت بعدش نیروهای امداد به دادم رسیدن و آوردنم بیرون کاش نیاورده بودن کاش منم مثل مامانم و بابامو داداشم مرده بودم.
اینارو  ننوشتم غصه هاتونو زیاد کنم .اول یادم اومد از عجیب غریب بودن آدما که در عین اینکه چقدر می تونن مهربون باشن چقدر هم گرایش دارن به سنگدلی.راستش حرف اصلیم اینم نیست هی خودم حرف تو حرف میارم. از یه لحظه دیگه مون خبر نداریم معلوم نیست تا نیم ساعت دیگه چه اتفاقی قراره بیفته . اینهمه برای خودمون مشکلات دستو پا می کنیم . فکر کن همین الان اگه ژاپن بودی و همه ثروت و سلامت دنیا ماله تو بود چقدر می ارزید .
خدایا چقدر ما بنده هاتو عجیب خلق کردی داریم میبینیم چه کن فیکونی شده باز به خودمون نمیایم . . خسته تون کردم ..منو ببخشین خاطره های تلخی یادم اومده .از یه طرف دارم خدا روشکر می کنم که خودمو خانوادم سالمیم و داریم زندگیمونو می کنیم از یه طرفم تو فکر همه اونام که امشب یه جای راحت و گرم ندارن سرشونو زمین بزارن

Monday 14 March 2011

بی ربط

دیدین بعضیها یه جرعه محَبت رو میریزن تو یه جام زهر میدن دست آدم بعدشم منت میزارن سرت که بهت محبت کردن ؟
من دیدم

Saturday 12 March 2011

مهربونی

این نوشته رو تقدیم می کنم به پسر عزیزم رئوف که مثل اسمش یه قلب مهربون داره .


مهربونی کاره خیلی سختی نیست
 کافیه یک کمکی صبور باشی .
نباید یه خورده پر غرور باشی
کافیه تو صورت مخاطبت نگاه کنی
 حواست به اون باشه
وقتی اون حرف میزنه تو صورتت 
یه نگاه سر خوش و خندون باشه 

مهربونی کاره خیلی سختی نیست 
اگه حرف و دل تو یکی باشه 
اگه حرفات بوی نامردی نده 
اگه از عمق دلت حرف بزنی 
اگه از غصه ها فاکتور بگیری اگه شادیها رو جاشون بزاری

مهربونی کاره خیلی سختی نیست 
وقتی ابروهات از هم جدا باشن 
لبهاتو یک کمی که فشار بدی مثل یک غنچه زیبا وا میشن 
بخدا
مهربونی کاره خیلی سختی نیست 
اگه یک کم از خودت کوتاه بیای 
یه کمی فکر بکنی به بقیه
با همه آدمای دوروبرت بخواهی که راه بیای
اگه یک ذره تحمل بکنی 
اگه یه دقیقه هم کوتاه بیای

مهربونی اصل آدم بودنه 
مهربونی شرط آدم بودنه
مهربونی ماله آدم بودنه




یه حال خوب

فکر کن یه وب لاگ داری که خیلی وقت نیست توش مطلب مینویسی بعد فکر کن بیخیال چک می کنی ببینی چند نفر و از کجا وبتو باز کردن .حالا فکر کن ببینی یه نفر یا نفراتی (درست نمیدونم ) از ویتنام بازدید کننده داشتی .چه حالی میشی؟ من الان همون حالو دارم

بی ربط

گیرم یه لیوان آب خنک هم لاجرعه سر کشیدی.  بعد هم لبهاتو از دو طرف اونقدر کشیدی که تو صورتت یه چیزی شبیهه لبخند ظاهر شد .شایدم یه دوش بگیری و لباساتو عوض کنی و چند دقیقه هم جلو آینه وقت تلف کنی .گیرم که بعد از چند تا نفس عمیق در  حالی که صورتت غرق لبخنده درو رو مهمونات باز کنی و با خوشرویی  دعوتشون کنی بیان داخل با دلی که شکسته و صد تیکه شده چکار میخوای بکنی؟

فوتوگرافی

حاصل  یک ترم فوتوگرافی











بهار میرسد بیا


 سعید عندلیب شاعر معاصر بیرجندی شعر های زیبای ایشان را در این آدرس بیابید


((بهار می رسد بیا))        سعیدعندلیب
بهار می رسد بیا پرستوی بهاری ام
عطر بزن بهار را پونه ی جویباری ام
شکیب چشم های تو که امن گاه زندگی ست
مدام می برد چرا به سمت بی قراری ام ؟
چنین که گیج و ابری ام،تفاوتی نمی کند
وضع سپید عادی وحالت اضطراری ام
به گیسوی طنابی ات به دار می زنی مرا
چنان که غبطه می خورد جهان به سربه داری ام
ستاره ای نمی دمد زخاک آسمان من
چنین که در کویر شب به خاک می سپاری ام
کویر تشنه کامی ام تشنه ی مهربانی ات
روان شو ای زلال من برای آبیاری ام
نثار یک نگاه تو شعر زلال روشنم
نذرِ بهارِ چشمِ تو چشمه ی ذوق جاری ام
شکوه عاشقانه را غزل غزل به روز کن
برای تنگی دلم غزل بخوان قناری ام

Friday 11 March 2011

مرخصی

دلش مرخصی میخواد یه مرخصی یکی دو روزه هم که باشه بسشه . دلش میخواد صبح که از خواب بیدار شد لنگه ظهر باشه از پله ها بیاد پایین با دست و صورت نشسته یه پوزخند به ظرفهای نشسته توی سینک بزنه و ولو بشه رو صندلی یه شیکم سیر کره مربا بخوره .دلش میخواد کلا بیخیال که نهار چی باید بده به ملت. بعدشم بزنه بیرون بدون اینکه نگاه کنه تو آینه یا یه شونه به موهاش بکشه یا حتی لباسشو عوض منه . دلش میخواد بره تو فروشگاه اولی و هر چی دوست داره بخره دنبال لایت بودنشم نباشه فول فت بخره . یکی از اون لیوان گنده ها وجز بخره کنار شاپ سنتر بشینه در حالی که مردمو تماشا می کنه همشو تا ته بخوره. دلش میخواد برگشت خونه بازم یه پوزخند بزنه به ظرفها یه لگدم به جارو برقی .دلش میخواد هرچقدر دلش میخواد خمیازه بکشه دستاشم بکنه تو جیبش رو مبل لم بده چشماشو بدوزه به صفحه تلوزیون ولی فکرش یه جای دیگه باشه یه جای دور خیلی دور .دلش میخواد هوا که تاریک شد بره تو رختخواب و قبل از اینکه بخوابه به هیچی فکر نکنه غصه هیچکس رو نخوره . فکرای درهم برهم صدتا یک غازنکنه که اشکش در بیاد  .فقط بخوابه و خوابهای رنگی ببینه . به این فکر کنه که بازم فردا مرخصیهَ

Thursday 10 March 2011

سکوت کن عزیز دلم

چیه؟ چت شده؟ دوباره که بغ کردی نشستی یه گوشه بازم که ساکتی. باز اون غم سنگینه یادت اومده بغض تو گلوته هی آب دهنتو فرو میدی. میدونی مشکلت چیه؟شاید دردت اینه که حرف زدن یاد نگرفتی !بلد نیستی درد دل کنی هی میریزی تو خودت ؟.هیچی هم نیست ها .اگه یک کلمه حرف بزنی شاید اونقدر ها هم که فکر می کنی غمت سنگین نباشه. اما خب تو ساکتی فقط چشاته که حرف می زنه چشاتم هیچوقت دروغ نمی گه یعنی دیگه چشات مثل دهنت نیست که بغضو فرو بده وبا یه دنیا غم باز لبخند تحویل بده.چشات وقتی از غم برق میزنه کلا حالتش فرق داره با وقتی که از خوشحالی برق داره . اما من می فهممت حق داری ساکت باشی .حق داری بریزی تو خودت .حق داری گریه هاتو بخوری جاش لبخند مصنوعی تحویل بدی . اینجوری نگام نکن .هنوز یادمه اون دفعه که دهن باز کردی و از خودت گفتی شدی مضحکه همه دفعه بعدش یادت میاد هنوز درد دلت تو دهنت بود که ازش یه سرکوفت گنده ساختن زدن به سرت . یه بارم که اینقدر راه حل های غیر معقول جلو پات گذاشتن که یه قدمیتو هم ندیدی حق داری ساکت باشی ما جماعت لایق شنیدن حرفات نیستیم تو می ریزی توی خودت چون وقتی هم که مطرح کردی کمتر فایده دیدی. 
سکوت کن عزیز دلم .حق داری اگه سالها سکوت کنی این ما هستیم که همدردی یاد نگرفتیم وگرنه تو خوب بلدی حرف بزنی

Wednesday 9 March 2011

دلم به فارسی گرفته است


این نوشته را از یک جایی کپی کردم آدرسش را برایتان می نویسم .حال و روز خودم است از زبان دیگری.امید که مقبول افتد


دلم به فارسی گرفته است.

اگه اینجا بود سفت بغلش مى کردم. 
صدا بغض‌دار است، بلند است، تازه دورگه شده. سرم را از روی روزنامه بلند می‌کنم که گوینده را ببینم. چشمهایش سرخ است. لابد گریه کرده. رفیق عینکى‌اش دارد با صدای آهسته دلداری‌اش می‌دهد. فوقش پانزده ساله باشند. کوله‌پشتی‌ مدرسه روی دوششان است.


دختر چشم‌بادامی کنار دستم تقویم آیفونش را مرتب مى کند.  بقیه یا کتاب می‌خوانند یا موزیک گوش می‌دهند یا با گوشی‌هایشان بازی می‌کنند.
هیچ‌کس نشنیده و نفهمیده که چند دقیقه پیش کسی، با کلمه‌های فارسی، با صدای بلند، از دل‌تنگی‌اش  حرف زده.


فقط من شنیده‌ام و فهمیده‌ام و دلم گرفته است. دلم به فارسی گرفته است.
اووووه… حالا حالاها راه مانده پسر جان. آن‌قدر دلت بگیرد، آن‌قدر برای خودت یواشکی گریه کنی، آن قدر به رفتن‌ها عادت کنی، از پشت پنجره رفتن را نگاه‌کنی، از پشت شیشه‌ی فرودگاه رفتن را تماشا کنی، حتی تابوت ببینی که می‌رود روی دست….آن قدربا خودت زمزمه کنی دیدم که جانم می‌رود… دنیا آوار می‌شود به سرت، تلخ می‌شوی، دلت تکه‌تکه می‌شود،  درد ضعیفت می‌کند، بی ‌طاقتت می‌کند، بعد چاره نداری جز آن که آرام آرام تکه‌ها را جمع کنی، دوباره سر هم کنی،  بچینی از سر نو. همین است زندگی..
این‌ها را من می‌گویم. با خودم. به فارسی. خوب است که نمی‌شنود. پانزده سالگی زود است که آدم این‌ها را بداند.

Tuesday 8 March 2011

یه سوزن به خودمون

تصمیم دارم امروز بی رحم باشم. این چند روز گذشته تو هر سایت و وبلاگ و حتی فیس بوک اینقدر در باره مظلومیت و محرومیت شجاعت و اعتماد بنفس و چه می دونم از این حرفها درباره زنا شنیدم خسته نشدم نه کلی هم لذت بردم ولی  از صبح که بیدار شدم یه چیزی تو سرم صدا میده اینکه هیچکسی تو بزرگداشت مقام زن نمی گه از زنایی که کمتر از مردا بیرحم نیستن که کمتر از اونا بی انصاف نیستن که اگه پاش بیفته تو خیانت هم کم نمیارن. میخوام بگم تو جماعت زنا در طول تاریخ کم هم نبودن زنایی که زندگی هم نوعاشونو نمی گم هم جنساشونو خراب کردن و به گند کشیدن . مگه  همین موجوداتی که زیر پای شوهرا می شینن زن نیستن؟با چشم و ابرو جنس لطیف بازی دلبری می کنن دلبر که شدن پا پس می کشن تا طرف با کله بره تو چاه وگرنه ما که خودمون می دونیم در نهایت عمل یکیه اونی که فرق می کنه طنازیه که مردو تحریک می کنه. حالا چرا گیر دادم به این ؟ مگه کم داریم تو خودمون که اگه از ظرف و کاسه و بشقاب از آبجی بزرگه کم بیاریم کن فیکون میشه .مگه حسرت و چشم و همچشمی بینمون نیست ؟مقام والای مادری رو هم اگه یه سر به ظرف چاشت بچه ها تو ابتدایی بزنین آمارش دستتون میاد لباس و جواهر و دک وپز هم جای خودش ما زنا حتی توی هدیه هامونم مورد داریم .ای شوهر جان اگه برای تولدم کمتر از الماس بگیری جلو دوستام کم میارم ! مگه من از زن عباس آقا چیم کمتره که هر سال گردش اروپاشون براهه ما یه دبی هم نرفتیم؟
می بینم نیش آقایون تا بنا گوش باز شده . خوشحالین نه ؟ یه زنی پیدا شده داره یه سوزن به خودش می زنه که بعدا یه جوالدوز بزنه به شماها.
یادمون باشه که ما آدما فرقی نداره جنسمون چی باشه خدا نکنه بد جنس باشیم که جنس خراب زن و مرد نمی شناسه.خدا کنه ما آدما آدم باشیم آدمیت یادمون نره وگر نه همونقدر که یه مرد می تونه زندگی یه زنو خراب کنه یه زن هم توانایی خراب کردن داره. بیاین فراموش کنیم زنیم یا مرد بیاین انسان باشیم انسانی برخورد کنیم.

زنی را می شناسم من

با عرض معذرت از آقایون عزیز این شعر هم تقدیم به خانوما .انشاالله بتونم برای روز مرد یا روز پدر جبران کنم


زنی را می شناسم من، که شوق بال و پر دارد
ولی از بس که پُر شور است،‌ دو صد بیم از سفر دارد
...
زنی را می شناسم من، که در یک گوشه ی خانه
میان شستن و پختن، درون آشپزخانه
سرود عشق می خواند، نگاهش ساده و تنهاست
صدایش خسته و محزون،‌ امیدش در ته فرداست

زنی را می شناسم من، که می گوید پشیمان است
چرا دل را به او بسته، کجا او لایق آنست؟

زنی هم زیر لب گوید، گریزانم از این خانه
ولی از خود چنین پرسد، چه کس موهای طفلم را
پس از من می زند شانه؟

زنی آبستن درد است، زنی نوزاد غم دارد
زنی می گرید و گوید، به سینه شیر کم دارد
زنی با تار تنهایی، لباس تور می بافد
زنی در کنج تاریکی، نماز نور می خواند
زنی خو کرده با زنجیر، زنی مانوس با زندان
تمام سهم او اینست، نگاه سرد زندانبان!

زنی را می شناسم من، که می میرد ز یک تحقیر
ولی آواز می خواند، که این است بازی تقدیر
زنی با فقر می سازد، زنی با اشک می خوابد
زنی با حسرت و حیرت، گناهش را نمی داند
زنی واریس پایش را، زنی درد نهانش را
ز مردم می کند مخفی، که یک باره نگویندش
چه بد بختی چه بد بختی

زنی را می شناسم من، که شعرش بوی غم دارد
ولی می خندد و گوید، که دنیا پیچ و خم دارد

زنی را می شناسم من، که هر شب کودکانش را
به شعر و قصه می خواند، اگر چه درد جانکاهی، درون سینه اش دارد
زنی می ترسد از رفتن، که او شمعی ست در خانه
اگر بیرون رود از در، چه تاریک است این خانه

زنی شرمنده از کودک، کنار سفره ی خالی
که ای طفلم بخواب امشب، بخواب آری
و من تکرار خواهم کرد، سرود لایی لالایی

زنی را می شناسم من، که رنگ دامنش زرد است
شب و روزش شده گریه، که او نازای پردرد است!

زنی را می شناسم من، که نای رفتنش رفته
قدم هایش همه خسته، دلش در زیر پاهایش
زند فریاد که: بسه

زنی را می شناسم من، که با شیطان نفس خود
هزاران بار جنگیده،‌ و چون فاتح شده آخر
به بدنامی بد کاران، تمسخر وار خندیده

زنی آواز می خواند، زنی خاموش می ماند
زنی حتی شبانگاهان، میان کوچه می ماند

زنی در کار چون مرد است، به دستش تاول درد است
ز بس که رنج و غم دارد، فراموشش شده دیگر
جنینی در شکم دارد

زنی در بستر مرگ است، زنی نزدیکی مرگ است
سراغش را که می گیرد؟ نمی دانم، نمی دانم
شبی در بستری کوچک، زنی آهسته می میرد
زنی هم انتقامش را، ز مردی هرزه می گیرد

...زنی را می شناسم من

                                       سیمین بهبهانی                        

Monday 7 March 2011

زن با تمام وجود

 می خوام این نوشته رو تقدیم کنم به همه زنا لطفا آقایون بهشون بر نخوره این  هم به مناسبت روزیه که خودتون توافق کردین به نام خانوما باشه وگرنه که همه روزا متعلق به همه اوناییه که اون روزو می سازن. این نوشته رو تقدیم می کنم به همه زنایی که  با افتخار فریاد می زنن که زن هستن با شجاعت از زن بودنشون دفاع می کنن با جسارت حقشونو می گیرن . که پشت مرداشون قایم نمی شن دوشادوش مردشون مبارزه می کنن چه تو سختی های زندگی چه تو ورطه های سیاسی. زنایی که مادرایی سرافرازن دخترایی سربلند تربیت می کنن و همسرایی موفق کنارشون گام بر میدارن که نقششون هر چی که باشه  یه خواهر مهربون یه دختر همدل یه مادر فداکار یه همسره دلسوز یه همکاردرستکار هر چی که باشه به نحو احسنت از عهده اش بر میان . شیر زنایی مثل مادر سهراب که هر وقت اون آخرین عکسشو با پسرش می بینم اشک به چشمم میشینه .مثل همه مادرایی که توی سالهای دفاع جگر گوشه هاشونو از دست دادن
زنای قهرمانی که صدای الله و اکبرشون تو این شبا لرزه میندازه به جون گرگا
روز زن به همه اونایی که درک درستی از زن بودن دارن مبارک همه اونایی که صورتشونو برای دل خودشون آرایش میکنن  برای دل خودشون تیپ میزنن برای سلامتیشون ورزش میکنن .و فراموش کردن که یه روزی فقط عروسک خوشگله بودن .حالا دیگه دلبریشون دل بردن از مردیه که به واقع دوست دارن دل ازش ببرن.خودشونن خود خودشون.ودیگه خیمه شب باز بنداشو قیچی کرده رفته اونا دیگه با اراده خودشون حرکت می کنن

امیدوارم روزی برسه که بندای جهالت از دستای همه آدما چه مرد و چه زن باز بشه  همه مردا به مرد بودنشون همه زنا به زن بودنشون وهمه آدما به با هم بودنشون افتخار کنن اون روز دور نیست