Home-made cakes can bring smile to anyone’s face:)
Order your favourite cake for your special event today and don't forget to share if you know anyone who might like one!
sarab1345@yahoo.ie
00535 86 7306683

Wednesday 29 June 2011

حالا می فهمی چقدر خوشبختی


وقتی تصمیم می گیری همه دلبستگی هاتو بریزی تو یه کوله دست بچه ها تو بگیری  بری بکنی از وابستگی ها. وقتی همه فکراتو کردی و آخرش به این نتیجه رسیدی که موندت فایده نداره .روزی که سر زدی به یکی یکی فامیلاتو دوربینتو بردی از تک تک شون عکس گرفتی باهاشون آخرین دستو دادی بوسیدیشون و گفتی حلالم کنین.وقتی توی فرودگاه مامانت از بغلت کنده نمیشد و چشاش شده بود یه کاسه خون از بس که از سر شب گریه کرده بود.وقتی هواپیما از زمین کنده شد وتو یه جای دلت غرق خوشی بود برای تمام شدن اون چند سال انتطارو رسیدن به یار یه جای دلت می گفت کنده شدی از اونجا که خونه خودت بود ماله خودت بود و داری میری یه جایی که تا آخر عمرتم اونجا بمونی مهمونی و وقتی خیلی چیزای دیگه . میدونستی یه روزی اون حال به سراغت میاد  اون حسی که چنگ میندازه تو دلت که هر چی هم چشاتو می بندی که مامانتو تصور کنی تو آشپز خونه که داره غذا می پزه   تصور کنی که راسته احمد آبادو گرفتی داری میری بالا تصور کنی شلوغی و ترافیک و اون کوچه باریکه که بن بست بود   تصور کنی که سر ظهر داداشت دوغ گرفته آورده ناهارو دور هم بخوریم با دوغ.
نه دیگه این تصور کردنا جواب نمی ده.سر خودتو گول می مالی دلت تنگ شده خودتم خوب میدونی دلت تنگ شده برای همه اونایی که دوسشون داشتی و داری. دلت تنگه برای همه اون فضایی که یه وقتی دیر دیرت می شد بزاریش بری. دلت برای همه چیزای دوست داشتنی حتی دوست نداشتنی تنگ شده و اینو حالا که داری چمدونا تو می بندی و تند تند سوغاتی می خری و دلت می خواد حالا که داری میری برای مرغهای همسایه هم کادو ببری می فهمی.حالا می فهمی چقدر خوشبختی.اونقدر خوشبخت که می تونی دوباره مامانتو بغل کنی دوباره تو راسته احمد آباد و خیابون دانشگاه  قدم بزنی و از ترافیک و هوای آلوده و گرونی و هزار کوفت دیگه گله کنی پس بابت این خوشبختی که حق مسلم خودت میدونی خدا رو شکر می کنی و دعا می کنی برای همه اونا که شاید از الان تو هم دلتنگترباشن هر چه زودتر این حق مسلم نصیبشون بشه و در کمال امنیت و آرامش  به خونشون برگردن و از همه دلتنگی ها نجات پیدا کنن

Saturday 25 June 2011

قرار سبز


چند صفحه ای از کتاب را خوانده بودم که متین گفت مامان بیا  قرار بگزاریم قرار سبز را با هم بخوانیم برایم خیلی سخت بود اما پذیرفتم. عصر های بعد از مدرسه و روزهای تعطیل کارمان این شد که با هم بزنیم بیرون کتاب را هم ببریم .یک جای دنج پیدا کنیم وکتاب  بخوانیم چند صفحه من می خواندم خسته که می شدم او می خواند.مادر و پسر عالمی داشتیم برای خودمان تا اینکه امتحانات  شروع شد و کتاب خوانی تعطیل.چند بارخواستم یواشکی تمامش کنم اما نه .خواندن این کتاب با این روش حظی داشت مضاعف که نخواستم از خودم دریغ کنم.اگر به خودم بود دو سه روزه تمامش کرده بودم.اما این نوشیدن جرعه جرعه  مطلوب تر بود
دو سه روز از آخرین امتحان که گذشت فیلمان هوای هندوستان کرد داستان هم رسیده بود به اوایل خردادچقدر با هم به آرزو رضایی خندیده بودیم خبرنگار شیرین و بقول خودش دهاتی که سادگیها و بی پروائیش را دوست داشتیم وآن روایت عشقی لطیف که جدابیت قصه را برایمان دوچندان کرده بود
دیشب دلمان را زدیم به دریا کتاب را برداشتیم ورفتیم به همان کافه دنجی که تازه گیها پیدا کرده ایم دو تا قهوه سفارش دادیم واز ایرلند2011 رفتیم به ایران خرداد1388 .رسیده بودیم به راهپیمایی سکوت بعد ازاعلام نتیجه انتخابات
ما که نشستیم کافه خلوت بوداما ما که آنجا نبودیم پابپای آرزو رضایی.سامان علی ریحانه ودکتر توی خیابانهای تهران با یک بطری آب معدنی راه می رفتیم بوی گاز اشک اور چشممان را می سوزاند و از صدای گاز دادن موتوری ها می ترسیدیم.به مینی بوس بسیجی ها که رسیدیم وقتی آرزو پدرش را با چماقی که زیر صندلی پنهان کرده بود نشسته بر صندلی جلو دید فقط شنیدم که متین گفت مامان تو رو خدا خودتو کنترل کن همه دارن نگاهمون می کنن.بغضم را همراه جرعه قهوه ای که دیگر یخ کرده بود نوشیدم وادامه دادم .می رسم به آنجا که:" جیغهای ریحانه آرام و قرارم را می
" برد ترس را می پاشد توی دلم و دلم می ریزد پایین چرا دارد ندا را صدا می زند
دیگر نمیتوانم قهوه یخ کرده هم اثر ندارد بغضم می ترکد.سرم را از کتاب بلند می کنم.متین دارد به پهنای صورتش اشک می ریزد  همه دارند با تعجب نگاهمان می .کنند.پول قهوه را حساب می کنیم و بر می گردیم به طرف خانه.  در سکوت
متین باور ندارد مسیح آنجا نبوده ولی به این خوبی به این وضوح همه چیز را توصیف می کند

Friday 24 June 2011

دلش برای همه چیز تنگ است

دل نوشتن ندارم .
شاید چون حرفی برای گفتن ندارم 
نامه بهاره هدایت به همسرش را می خوانم و اشک می ریزم همین

Tuesday 21 June 2011

اسمش را هر چه می خواهی بگذار


ایمیل را تمام می کنم کلید سند را می زنم و به آنچه که نوشته ام فکر می کنم.نوشته بودم مادر بودن به همه نگرانی هایش می ارزد.می ارزد که کل جوانیت را بگذاری تا آن موجود کوچولوی نازنین  به جوانی برازنده تبدیل شود..نوشته بودم از لذت مادر بودن وقتی نوزاد کوچکت را در آغوش می فشاری نوازش می کنی  و آرام در گوشش لالایی زمزمه می کنی.نوشته بودم امیدوارم مادر بشویی و این لحظات ناب را با جان و دل لمس کنی.
یک چیزی را هم بگویم.این لذتها فقط یک روی قضیه است طرف دیگرش تمام عمر نگرانی است. تب دندان شیرخشک پوشک تاتی تاتی منحنی رشد...مدرسه معلم ظرف چاشت املا ببر بیار بپز بشور
به همین جا که ختم نمی شود مادر که باشی همه اش نگرانی است.حس مادری است هیچ کاریش هم نمی شود کرد .چشمم کور وقتی داشتم لذت مادر بودن را تجربه می کردم باید فکر دلواپسی هایش را هم می کردم.اما می ارزد. می ارزد که همیشه نگران باشی اما مادر باشی.
دارم نوشته های ایمیلم را زمزمه می کنم برای خودم که رضا  صدایم می کند.میروم توی آن یکی اتاق تلوزیون دارد یک فیلم مستند از ایران پخش می کند.من که می رسم رسیده است به صحنه دلخراش مرگ ندا با آن صورت پر خون با آن چشمها که زل زده به دوربین. همان دو سال پیش که فیس بوک پر شده بود از این فیلم من حتی  یک بار هم نتوانستم ببینم و حالا تلوزیون ایرلند دارد آنرا نشان می دهد.
از اتاق می زنم بیرون طاقت دیدنش را ندارم.هنوز صفحه ایمیلم باز است.به جمله هایی که برای دوستم نوشتم فکر می کنم .یعنی می ارزد که مادر باشی مادر ندا  آقا سلطان مادر سهراب اعرابی مادر محمد مختاری ومادر خیلی های دیگر که من نامشان را نمی دانم. بخدا اینها فرشته اند.آسمانی اند .فقط باید مادر باشی که بفهمی الان توی دل هر کدامشان چه می گذرد.
کاش به آخر ایمیلم اضافه می کردم مادر بودن بهترین قشنگترین لذت بخش ترین حس دنیاست به شرطی که فرزندت را ناجوانمردانه از تو نگیرند 

Monday 20 June 2011

خرداد


همیشه خرداد بوی امتحان دارد. دانش آموز که بودم خرداد  ماه امتحانات پایان سال بود.خرداد بوی کتاب و جزوه وبرگه امتحانی داشت.بعدها که معلم شدم باز هم خرداد بوی امتحان داشت و یک خروار ورقه که باید با دست و دلبازی تصحیح می شد.معلم غیر انتفاعی که باشی معنی دست و دلبازی متفاوت می شود.امسال که نه دانش آموز بودم نه معلم خرداد باز هم بوی امتحان داشت.خوش به حال آنها که سرافرازنتیجه امتحانشان را می گیرند

Sunday 19 June 2011

انجماد و سکوت



از این شعر نشد که بگذرم.
وب لاگ شاعر را در لینکدونی می توانید پیدا کنید


(انجماد وسکوت))                    سید سعید عندلیب


کاش ای نو بهار من یک بار  سر به دشت کویری ام بزنی
و در این سرد زارِ دل سختی  دل به حسّ حریری ام بزنی 
مثل نقاش چربدست بهار  در غروب خزان برف آلود
"با قلم موی مهربانی خویش  "کاش رنگی به پیری ام بزنی
و در اعماق انجماد وسکوت   بر فروزی به مهر آتشِ شعر
شعله ای زاتشِ غزل هایت   به دلِ زمهریری ام بزنی
بشکنی قامت خشونت را  وقفس های بی مروت را
با شبیخون ناگهان که شبی    به سپاه اسیری ام بزنی
سربلندی گذشته از سرِ ما   اوفتادیم در سرازیری
کاش ای سربلندِ من این بار   رگِ این سر به زیری ام بزنی
ببری تا رهایی ام تا اوج    از حضیض اسارت وتبعید
راهی از چاره های ناچاری   به دلِ ناگزیری ام بزنی

Saturday 18 June 2011

همدل


مدتی بود آدم گریز شده بودم.آدم گریز که نه بهتره بگم ایرانی گریز.وحشت داشتم از سرک کشیدن یه مشت غریبه تو زندگیم.آدمایی که به صرف همزبون بودنشون قاطی زتدگیت میشن همزبونی هم نه به معنی اینکه درکت کنن همون که فارسی صحبت کنن و قرار نباشه برای فهمیدن حرفاشون نیاز به مترجم داشته باشی. یه مدتی بود حتی اگه خبر می شدم یه خانواده جدید ایرانی اومده گالوی  هول برم میداشت.نکنه اینا احساس تنهایی کنن.دلشون همزبون بخواد بگردن و ما رو پیدا کنن. همون کاری که خودمون سال اول انجام دادیم.
یه مدتی بود چسبیده بودم به همون قدیمی ها .همونا که سال اولی برا پیدا کردنشون کلی نذر و نیاز کرده بودم.حقیقتش می ترسیدم. از قضاوت شدن  وفقط این نبود.اون سال اولی اینقدر هول شده بودم برای پیدا کردن ایرانیها که دیگه برام مهم نبود کسانی که پیدا می کنم چقدر بهم نزدیکن.نه سنشون نه جنسشون نه عقیدشون و نه هیچ چیز دیگه ای که بتونه آدمها رو به هم نزدیک کنه یا بینشون به اندازه یه دره فاصله بندازهیچ کدوم از اینا برام مهم نبود.صرف فارسی حرف زدن شد ملاکم برای پیدا کردن همزبون و همینم شد که از اون همزبونایی گرامی ضربه های خوبی هم خوردم. میگم خوب چون اینجوری بود که یاد گرفتم وقتی میگن همدلی از همزبونی بهتره یعنی چی.یه مدتی بود دلم فقط خوش بود به همون قدیمهایی که کمتر اهل سرک کشیدن تو مسائل خصوصیت هستن وسرشون به زندگی خودشونه و اگه تلاشی هم ندارن برای همدلی آزارت هم نمی دن. اینهمه پر حرفی کردم که بگم منی که مدتها بود دیگه دنبال پیدا کردن دوست جدید نبودم دیروزدرطی یه سفر کوتاه باز آدمهای جدید پیدا کردم.اولش برام عجیب بود که دلم دوباره  دنبال همزبون می گرده.اما جمع شدن یه مشت ایرانی یکجا اونم بعد مدتها آدمو به هیجان می یاره.اگه همون 4 سال پیش بود الان همه اون آدمها رو تو لیست دوستای فیس بوکی اضافه کرده بودم. اما آدمم دیگه تجربه ام زیاد شده . امروز خوشحالم  خیلی خوشحالم که توی اونهمه همزبون تونستم یه همدل هم پیدا کنم . 

Wednesday 15 June 2011

مخالفت بدون هزینه



مُو ازو مخالِفاييُم كه هزينه نِمُدُم…نه جانَن …نه مالَن…!

__ببخشيد شما كه طرفدار موسوي و مخالف احمدي نژادي و معتقدي كه در انتخابات تقلب شده چرا 22 خرداد در راهپيمايي سكوت شركت نكردي؟
__ مگه كُسخُلُم بُرُم راهپيمايي…! نِديدي اي بي ناموسا چيجوري مِزنَن مِردُمه…!! مُو مُخالِفُم ولي نه ازو مُخالِفايي كه بُرُم كُتَك بُخُورُم…مگه كُسخُلُم دِداش…!! به عِشق چي بُرُم …بره كي…؟ نِگا دِداش مُو ازو مخالِفاييُم كه هزينه نِمُدُم…نه جانَن …نه مالَن…! خلاص…!
__شما چرا نرفتي راهپيمايي دكتر..؟
__ والا من مريض داشتم مسعود جان والا حتما ميرفتم…! بعدشم ميدوني چيه عزيز…! من روزي ده بيست تا مريض رو ويزيت ميكنم و يه چيزي حدود سيصد چهارصد تومن درامد دارم…! خونه دارم…ماشين دارم…ويلا دارم…! مگه مريضم برم تظاهرات تا بگيرنم برام سوءسابقه بشه…! من فوقش اينه كه تو مهموني ها و پارتي ها روشنگري ميكنم…بيشتر از اين ديگه شرمنده…!!
__ شما چرا نرفتي حاج اقا…؟ شما كه هميشه از اينا بد ميگي…!
__ مسعود جان تظاهراتُ و نِمدِنُم اين سوسول بازيا مالِ جوونايه…! بَعدِشَم مُو يعني حاجي ميرزا شَم شَم بُرُم اونجه كه يَك سرباز يَك لا قِباي اشخور با باتوم بزنه تو سَرُم… چه توقع هايي دِري ها…والله بُخُدا…!
__ شما چرا نرفتي شيما خانوم…؟
__ اَولا كه من وقت آرايشگاه داشتم …! بعدشم من هميشه وقتي ميخوام تظاهرات كنم ميرم پاساژاي سجاد…واي اينقده خوبه كه نگو…كلاس داره…!
__ شما چرا نرفتي اقاي عكاس روشنفكر…؟
__ ببين مسعود جان من درسته كه روشنفكرم و موهام رو دمبه اسبي ميبندم ولي اين دليل نميشه طرفدار موسوي باشم…. سقف خواسته هاي من بالاتر ازين حرفاست…!! راستي فهميدي دوتا از عكسام تو نمايشگاه استان قدس برگزيده شده…؟
__شما چرا نرفتي عِفَت خانوم…؟
__ مُو نِنَم گفت گه مُخُوري بري…! گفت بعدِ سالي يَك خواستگار كَل و كور آمده بَرات مِخي بيگيرنت بُبُرَنِت بي ناموسي سَرت بيارَن بعد بيخ ريشُم بماني ذِلير مُرده…! نِنَم گفت اي گه خوريا به تو نيامده خرس گنده… بيشين سبزيته پاك كن مُرده شور بُرده …!
__شما چرا نرفتي نِنِه…؟
__مُو ماخاستم بُرُم نِنه جان ولي هم تا دم دره خانَما كه امِدُم صَبر آمَد…!!
__شما چرا نرفتي عباس اقا…؟
__مو فرداش چك داشتُم دِداش…دنبال پول بودُم…!! راستي دِري دوسه تومن دستي بدي…؟
__شما چرا نرفتي …شما كه ادعات ميشد يك سبز دواتشه اي…؟
__والله من با دوستام قرار گذاشته بوديم بريم اما دوستام نيومدن منم رفتم استخر…!! تظاهرات خوبه دسته جمعي باشه…تنهايي حال نميده…!!
__شما چرا نرفتي…؟
__بُتُوچه كه مُو بره چي نِرَفتُم… داروغه اي تو يَره…………چُسماره…!!

Monday 13 June 2011

. . .



دوستم از ایران زنگ زده دارم باهاش احوالپرسی می کنم بی مقدمه میگه این خزعبلات چیه می نویسی؟
 میگم مگه تو ایران باز میشه؟
میگه یه ذره کار بلد باشی میشه .
میگم چه خبر چه می کنی؟
میگه جواب منو بده چرا حرف تو حرف میاری؟
می پرسم تو از کجا میدونی مینویسم؟ 
میگه زنگ زدم احوال مامانتو بپرسم بهم گفت .
میگم خیلی دلم برات تنگ شده  
میگه برای همین داری آبرو ریزی می کنی؟ 
میگم به تو چه ربطی داره؟
میگه نداره؟یه  بار خوندی چی نوشتی؟
میگم:من به تجربه های آدما فکر می کنم
میگه:میشه   تجربه ما رو بی خیال شی
میگم: چه دخلی به تو داره ؟
یه آهی برام میکشه میگه:خودت که بهتر میدونی
با خودم فکر می کنم اگه تو پست قبلی دو سالو بکنی 5 سال جای کوچیکه رو با بزرگه عوض کنی پای یه بچه رو هم بکشی وسط میشه  سرگذشت همین دوستم اینه که بهش میگم
حالا کی تو رو میشناسه بزار مردم پند بگیرن هوس ارتقا نزنه به سرشون زندگیشون شیرین باقی بمونه!!!!!!!
میگه کاش  فقط همین باشه 
بعد کلی با هم حرف های صد تا یه غاز می زنیم
امشب اینا رو نوشتم مطمئنم فردا باز زنگ می زنه گله گزاری.طفلک فکر میکنه الان همه شما می شناسینش آبروی زندگیش میره
یکی نیست بگه دختر خوب اینهمه سال آبرو دار زندگیت بودی .یه بارم خودت باش خود خودت با اونهمه سواد و معلومات و کمالات و ارتقا و اینا 

خشت آگاهی . دیوار فاصله


وقتی ازدواج کردن دو سال بیشتر اختلاف سنی نداشتن.خیلی با هم مچ بودن خواسته هاشون سلیقه هاشون  حتی رفتارشون اونقدر به  هم شبیه بود که حسرت خیلی ها رو دنبال خودش می کشید.خوشبخت بودن خیلی . با هم سریال میدیدن . با هم موسیقی گوش میدادن وهر دو لذت می بردن دوستاشون مشترک بودن و خیلی چیزای دیگه. اینا ادامه داشت تا یه روز بزرگتره تصمیم گرفت یه تنوعی  به زندگیش بده . کوچیکتره اما از همونی که بود راضی بود علاقه ای هم به تغییر و تنوع نداشت .بزرگتره شروع کرد به خریدن کتابهای جدید وقتهای بیکاریش کتاب می خوند بعد یه دفعه تصمیم گرفت درسشو ادامه بده لیسانسشو تبدیل کنه به فوق لیسانس ارتقا  شغلی بگیره و همین کارم کرد.تمام وقت بیکاریشو گذاشت برای چیزی که بهش می گفت پیشرفت . ولع خوندن و دونستن وجودشو گرفته بود. کوچیکتره خوشحال بوداز اینکه شریک زندگیش قدم تو راه پیشرفت گذاشته مخصوصا که  ارتقا شغلی درآمد خانواده کوچیکشونو زیاد کرده بود.اما یه چیزایی سر جاش نبود.دیگه با هم سریال نمی دیدن . بزرگتره تا آخر شب فیلمهایی رو تماشا می کرد که کوچیکتره رغبتی به دیدنشون نداشت.دوستاش آدمهای جدیدی  شده بودن با افکاری که اون کمتر ازش سر در میاورد .دیگه با هم مهمونی نمی رفتن چون بزرگتره همیشه یه کار دیگه داشت که باید انجام می داد.. رفتار و حرفهای بزرگتره فرق کرده بود انگار که الان 10 سال از اون یکی سنش بیشتره  توی چشم دیگران  رفتارش موجه تر و منطقی تر شده بود.اونا از هم فاصله گرفته بودن و این فاصله با دانش و آگاهی بزرگتره بیشتر و بیشتر هم میشد . هرخشت آگاهی دیوار فاصله شونو بالا و بالاترمیبرد اونقدر که دیگه با هم مچ نبودن دیگه سلیقه هاشون یکی نبود دیگه  کسی حسرتشونو نمی خورد

Saturday 11 June 2011

گلی


آن سالها یک مدتی هم معلم بودم ازآن دسته معلمها که با شاگردانشان بیشتر رفیقند وهمین رفاقت هم شد که شغلی را که آنهمه دوست داشتم کنار بگزارم.گلی گل سر سبد کلاسم بود .از آنها که همیشه همه کارهایشان بی نقص است.چند روزی بود احساس می کردم حالش خوب نیست .یک روز هم که دیدم حسابی گریه کرده .صدایش زدم پرسیدم چی شده گفت هیچی خانوم .فکر کردم باید مشگلی خانوادگی باشه که دوست نداره تو مدرسه عنوان کنه. فردا که شد بعد از زنگ آخر داشتم بر می گشتم خانه که گلی صدایم زد .ایستادم تا بهم برسه نگران بودم با آن چادر بلند و این دویدن زمین بخوره .در حالی که نفس نفس می زد پرسید می تونم باهاتون  بیام . می دونستم اومده که حرف بزنه گفتم بیا . آمد به سختی سر حرف باز شدکلی طفره رفت تا حرف اصلیش رو بزنه ولی بلاخره به هر جان کندنی بود برایم گفت که پای یک جوانی در کار است و جانم را به لب رساند تا گفت جوانک بهش ابراز علاقه کرده وقتی پرسیدم چرا گریه کرده جواب داد که عذاب وجدان دارد و اینکه فکر می کند حق ندارد به کسی علاقه مند باشدو اگر خدای نکرده خانواده اش بفهمن بلافاصله عروسش می کنن کاری که با خواهرش کردن.آن روز و روز های بعدش با هم خیلی حرف زدیم او از رابطه اش می گفت که نهایتش پرسه زدن در خیابان و نامه های چند خطی بود و من برایش از طبیعی بودن احساساتش گفتم از بلوغ و خیلی چیز های دیگر و اینکه وقت برای دلباختکی زیاد دارد و اینکه این روزها نزدیک امتحانات است و فکرش را متمر کز درسش کند و خیلی حرفهای دیگر که الان یادم نیست. هر روز کارمان همین بود بعد تعطیلی مدرسه منتظرم می ماند تا برایش حرف بزنم.. یک روز هم ساعت تفریح آمد گفت امروز با شما نمیام  باید بهش بگم بره دنبال یکی دیگه  کلی از درسام عقبم اگه بخوام برم دانشگاه باید حسابی درس بخونم.خوشحال بود .من از او خوشحال تر تصمیم را خودش گرفته بود.
فردا اما روز دیگری بود.گویا یک پدر بیامرزی گلی را در خیابان به همراه پسر جوان دیده بود .موضوع به مدیر گزارش شده بود و همان روز مادر گلی به مدرسه دعوت شد.دفتر مدرسه گلی را خواست و بعد هم من را .مادر گلی اصلا نمی خواست توضیحات مرا بشنود مدیرمان هم
از فردا گلی با مادرش می آمد با مادرش هم بر می گشت من هم توبیخ شدم که چرا  گزارش نداده ام
تابستان همان سال گلی ازدواج کرد  نمی دانم با کی

Thursday 9 June 2011

نگران نباش مدلشونه

خسته و عصبانی  به نظر میرسه .گاهی میشینه گاهی پا میشه قدم می زنه .هی زیر لب با خودش یه حرفایی می زنه  بعد مشتشو محکم می کوبه تو دیوار.پا میشه از توی کشوی کابینت یه چاقو بر می داره وشروع می کنه به فریاد کشیدن  و هی چاقو رو بالا و پایین می بره .انگار هر چی که بهش التماس می کنه  فایده ای نداره عصباتی تر از این حرفاست که با خواهش و تمنا آروم بگیره  و ناگهان چاقو رو مستقیم فرو می کنه توقلبش و چند تا ضربه می زنه.از التماس افتاده همه جا غرق خونه حتی ناله هم نمی کنه دیگه تو چشاش هیچی  نیست نه التماس نه ترس نه خشم و نه نفرت تو چشاش  نگاه نمی کنه خشمش فرو کش کرده حالا ترس و ندامت جای خشمو گرفته آهسته جوری که بیشتر درد نکشه چاقو رو از تو قلبش بیرون میاره  یه نگاه به دوروبر می اندازه همه جا پره شده از خونی که از قلبش بیرون پاشیده وجدانش عذابش می ده بعد حرکاتش سریعتر میشه تند تند شروع میکنه به نوازش قلبش اما هنوز به چشاش نگاه نمی کنه قلبو می گیره تو دستش و سعی می کنه  زخمای ایجاد شده رو بخیه بزنه بعد هم روشو مر حم میزاره هنوز جرات نداره به چشاش نگاه کنه بغلش می کنه نوازشش می کنه ودرِ گوشش آهسته  لالایی می گه تا خوابش ببره و کمتر درد بکشه هی مرحم روی زخمهارو عوض می کنه همه خونی که پاشیده شده اینور اونور تمییز می کنه. مهربون شده .زخمها دارن رو به بهبود می رن چند بار جرات می کنه یواشکی به چشاش نگاه کنه .یه چیزایی تو چشماش دیده میشه یه چیزایی به رنگ بخشش . زخمها دیگه خوب شدن فقط اثرشون کنار زخمای قبلی روی قلب باقی مونده.قلبشو نوازش می کنه ودزدکی نگاه می کنه به چشمش توی چشمش لبخنده از رو محبت. خدا رو شکر همه چی تموم شده ولی انگار نه هنوز.باز یه صدایی میاد یه صدا که داره اذیتش می کنه خسته شده عصبانیه پا میشه قدم می زنه مشتشو محکم می کوبه تو دیوارو میره که از کشوی آشپز خونه اون چاقو تیزه رو برداره...ا 
اینا هم اینجوری با هم خوشن .مدلشونه  

سیمین و نادر و اینا



خیلی نامردیه اینهمه راجع به جدایی نادر از سیمین بشنویی اینهمه نقد بخونی بعد هنوز فیلمو ندیده باشی .نه؟
مخصوصا که ببینی هنرپیشه مورد علاقه ات لیلا حاتمی تو یه برنامه تلوزیونی داره مثل بلبل فرانسه صحبت می کنه و تو هیچی از حرفاش نمی فهمی .سوز داره خب.نه؟ آدم لجش در میاد دیگه.از شما چه پنهون گفتم برم غیر قانونی دانلود کنم فیلمو ببینم بعد ایران که رفتم عوضش چند تا دی وی وی شو می خرم که مدیون نباشم همونم پیدا نشد 
کسی نمی دونه تو این آبادی ما چه جوری میشه این فیلمو دید ؟اگه بدونین و نگین مشمول ذمه این.ثواب داره بخدا یه خانواده رو بهره مند می کنین و از نگرانی ندیدن این 
فیلم در میارین.اینم آدرس اون برنامه است که لیلا رو دعوت کرده 

Wednesday 8 June 2011

کابوس

این روزها که کلاسها تعطیل است بیشترین و جذابترین کاری که برای خودم تنها برای دل خودم می کنم پرداختن به این وبلاگ و چرخیدن میان وبلاگهای دیگران است .خواندن نوشته های دیگران تلخ و شیرین گاهی چنان جذبم می کند که ساعتها درگیر آن می شوم نه اینکه ساعتها  فقط بخوانم .نه. ظرف هم که می شورم دارم به بعضی از آنها فکر می کنم  خلاصه آنقدر که رویاهای شبانه ام هم پر شده از همین نوشته ها.مثل همین دیشب.
همین دیشب که خواب دیدم سگها دارند زوزه می کشند و جنازه هاشان پر شده از تیغهای هزاران خارپشت  و من پشت دیوار دارم رختخوابم را پهن می کنم بعد می بینم یک بی خانمان دارد روی مبل دراز می کشد واز من می خواهد برایش قهوه ببرم تلخِ تلخ فنجان را می گزارم روی میز و با صدای بلند می خندم بعد یکی توی گوشم هی می گوید دوشنبه پدرم بود به پدرم نخندی.به پدرها نباید بخندی.بعد یک کسی داد می زند خرداد وچشم یزید روشن میشود و چشمهای نیم بسته هاله باز میشود وزل می زند توی صورت من یکی همه پرده ها را می کشد .سگها باز زوزه می کشند و بهرام دارد کاغذ مچاله شده ای را زیر زیرپوش سفیدش پنهان می کند که از خواب می پرم

Tuesday 7 June 2011

قصه بهرام قسمت هفتم



یک هفته ای گذشت کم کم داشت آن کلمات از یاد می رفت  بهرام شاد و سر خوش تا می توانست سر به سر مینا  و مونا می گذاشت.
 یکروز که کنار حوض کاشی نشسته بود وداشت با شیلنگ گلهای توی باغچه را آب میداد صدای خس خسی شنید .صدا از طرف در بود رویش را که بر گرداند صدا قطع شده بود اما یک پاکت سفید کوچک لای در بود.بدون شک پستچی نبود .پستچیشان  موتور داشت همیشه هم زنگ می زد معمولا هم صبح  می آمد  ناگهان شیلنگ از دستش افتاد دوان دوان .خود را به در خانه رساند پاکت را بر داشت و تا سر کوچه دوید اما در آن عصر تعطیل هیچکس توی کوچه نبود بجز یکی دوتا رهگذر که معلوم بودبه قصد رفتن به منزل یکی از همسایه هااست که سرو کله شان آنجا پیدا شده.وقتی حسابی مطمئن شد که فایده ای ندارد و آورنده نامه را پیدا نخواهد کرد لخ لخ کنان با دمپایی های پلاستیکی به سمت خانه بر گشت.جلوی در خانه عباس پسرک عقب مانده فاطمه خانم همسایه شان خنده صدا داری کرد در حالی که با دست به طرف بهرام اشاره میکرد گفت :عمو شلوارت خیسه کاره بد کردی؟بهرام دستی توی موهای پسرک کشید و گفت نه عمو و بعد پرسید تو ندیدی کی در خونه ما در زد؟عباس بغض کرد و در حالتی مثل فرار فقط گفت: نه عمو من نبودم کاره بدیه کاره بدیه من نبودم
بهرام پشیمان از اینکه بچه بیچاره را آزرده کرده وارد خانه شد در را پشت سرش بست پاکت را باز کرد و همانجا توی حیاط مشغول خواندن شد

موهای پریشانت پریشانیم را دو چندان می کند.گناهم چیست که سهم من تنها دیدن تو با دیگران است.ذره ذره نابودم می کنی قطره قطره آب میشوم .کاش می توانستم آنچه درونم را  فرسوده می کند رو در رو چشم در چشم با تو بگویم افسوس افسوس که نمی توانم.بدان بیتابت شدم همین

باز همان کاغذ صورتی همان گلها وقلبهای قرمز .باز بی نام و نشانه
بهرام روی پله ها نشست بار اولش نبود که نامه های عاشقانه می گرفت اما این یکی متفاوت بود. فرق داشت این یکی جزش را در  می آورد .این بی نام و نشان بودن آزارش میداد  نمی توانست شوخی باشد نمی توانست انتقام باشد هیچکس سرکارش نگذاشته بود . این نامه بدون شک یک عشق واقعی بود همانی که بهرام مدتها به دنبالش بود.ای کاش خودش را نشان بدهد
صدای مامانی از بالای پله ها بهرام را به خودش آورد بهرام چکار می کنی مادر پاشو شیر آبوببند آب خونه رو از جا بر داشت اون شلوارتم عوض کن خیسه سرما میخوی  با صدای مامانی بهرام کاغذ را زیر زیر پیراهنی سفیدش پنهان کردشیر آب را بست  نگاهی  به لباسش کرد و توی دلش گفت شانس آوردم طرف با این قیافه منو ندید پیژامه راه راه آبی و دمپایی صورتی  زنانه با زیر پوش سفید


ادامه دارد

Monday 6 June 2011

حکایت آن روز آفتابی

به چراغ راهنمایی که می رسم دست راستمو از دسته دوچرخه جدا می کنم و به سمت راست اشاره می کنم یعنی که می خواهم به طرف راست بپیچم بعد در یک لحظه چشمم می افته به چراغ که سبزش به آبی می زنه وقتی برای تفکر نیست ماشین پشت سرم بوق می زنه باید حرکت کنم .رکاب می زنم و راه می افتم.سمت راست کنار جدول چمنکاریه سبز چمنها هم تیره شده اونقدر که دیگه سبز نیست.همینجوری که رکاب می زنم یه نگاه می کنم به آسمون چند تا لکه ابر تو آسمونه که رنگشون تیره است ولی هوا آفتابیه. یه خانمی که یه دسته گل دستشه از جلوم رد میشه اونقدر سریع که مجبور نیستم ترمز  بگیرم گلهایی که انتخاب کرده همه بد رنگن همه تیره و کدر.کنار فروشگاه مورد نظرم توقف می کنم پیاده میشم چرخ رو قفل می کنم . در های اینجا همه موَدبن خودشون جلوی آدم باز میشن .میرم تو فروشکاه تعجب می کنم چراچراغها خاموشه  .دیروز یه شال خوشرنگ دیدم  که خیلی قشنگ بود می خوام برای تولد دوستم بخرم   که همیشه یه چیزی دور گردنش می اندازه .حالا هر چی می گردم پیداش نمی کنم.از اون  شال هست ولی رنگای تیره اش .عجیبه دیروز اینجا بود خیلی هم داشت.یعنی همه رنگ خوباش تموم شد به همین سرعت؟ ای بابا امروز چرا اینجوریه همه آدما لباس تیره پوشیدن . فروشگاهها تاریکن. هوا گرفته است با وجودی که  آفتابیه. موبایلمو در میارم تا یه زنگی به رضا بزنم بیاد با هم برگردیم خونه انگار حالم خوب نیست. شماره شو می گیرم وموبایلو می گیرم کنار گوشم تا با رضا حرف بزنم  نزدیک گوشم که میرسه یه صدایی می شنوم به یه چیزی خورده انگار. دستمو می برم طرف گوشم ببینم چیه  که یهو همه رنگا درست می شن .امان از من .وسط فروشگاه می زنم زیر خنده شال دیروزی رو پیدا می کنم خوشحال و خندون در حالی که عینک آفتابی رو دور دستم می چرخونم می رم که پول شال رو حساب کنم .صدای رضا میاد  که می پرسه تو حالت خوبه؟میگم میدونستی امروز چه روز قشنگیه بیا بریم یه دوری بزنیم با هم.

Saturday 4 June 2011

تلخی چایی

لیوان چایی رو می زارم رو میز.به آرامشم روی پل فکر می کنم که چه زود تموم شد.کافیه بر گردی خونه لب تابو باز کنی و یه سر به خبرا بزنی.خبری هم که نباشه باز نگرانیش هست.به خودم میگم تو کجای پیازی؟نشستی آروم تو خونت فقط خبرارو می شنویی یا می خونی.بعد قیافه مجید برادر محمد مختاری دوباره میاد جلو چشمم که با اون بغض از برادرش میگه.یه قلپ دیگه از چایی سر می کشم
تلخی چایی تلخی این روزاست.میچرخم توی وب لاگها دنبال یه چیزی می گردم که نمی دونم چیه شاید یه خبر خوب یه امید یه روزنه
 تو خیلی از وب لاگها فقط سکوت پیدا می کنم همه ساکتن.همه مبهوتن شاید.
توی فیس بوک نوشته بودم تو رو خدا یکی یه خبر خوب بنویسه.هیچکی هیچی ننوشت.چائیم یخ می کنه .پا میشم به دوستام زنگ می زنم پاشین بیاین اینجا دور هم غصه بخوریم 


Thursday 2 June 2011

پل



هر وقت از روی این پل رد می شم بیاد شعر هیوز میافتم که شاملو ترجمه کرده بود
پل راه آهن یه آواز غمناکه تو هوا 
هر وقت یه قطار از روش رد میشه
دلم میگه سر بزارم به یه جایی تو جنوب
کلا پلها رو خیلی دوست دارم .پلها معنی ارتباط میدن و فاصله ها رو کوتاه می کنن.قبلنا که خونمون نزدیک مدرسه رئوف بود روزی چند بار از رو ی پل رد میشدیم که به مرکز شهر برسیم اما حالا خیلی کم اتفاق می افته که سری به پل پر خاطره مون بزنیم و امروز از اون روزا بود که گذرم افتاد به پل بعد مدتها.یادمه بچه که بودم دلم می خواست سرشاخه نوک نوک درختها رو لمس کنم ببینم چه جوریه..امروز روی پل یاد آرزوی کودکی هام کردم.دوچرخه رو نگه داشتم.روی پل هیچکس نبود دستم رو دراز کردم و خودمو به آرزوی کودکیم رسوندم.من نوک نوک شاخه درخت رو فتح کرده بودم با دستام.
جوانه ای کوچک لطیف و مرطوب از باران همیشگی .پلها رو خیلی دوست دارم این پل را بیشتر از بقیه.روی پل که باشی خودت هستی و دوچرخه و صدای ترانه خواندن تو  و باریکی راه وسر شاخه درختها و خاطرات دور ویک حس خوب آرامش .این عکسها را که ببینی بیشتر درک می کنی چی می گم







Wednesday 1 June 2011

آن پنجره بسته

احساس کسی را دارم که  از خیابانی می گذشته ناخودآگاه از پنجره باز اتاقی سرکی کشیده به حریم خصوصی کسی..یک پنجره که رو به آفتاب باز بوده و شاید کنجکاوی هر رهگذری را بر انگیخته باشد.شاید حق نبود که سرک بکشم و خلوتت را به هم بریزم با آن پرسش احمقانه که فلانی تویی؟خوب معلوم بود که تو بودی .داد می زد که تو هستی.پرسیدن نداشت.پنجره را بستی پرده ها را هم کشیدی
امروز از اینکه آن پنجره نازنین بسته شده و من دیگر توان سرک کشیدن به اتاقت را ندارم ناراحت نیستم.چیزی که از بسته بوده آن پنجره  آزارم میدهد این است که می ترسم راه عبور هوا را راه ورود نور خورشید به اتاقت را بسته باشم .پنجره ات را باز کن  نازنین قسم میخورم کاری با خلوتت نداشته باشم

پ .ن این  نوشته را تنها یک نفر به تمامی خواهد فهمید و همان یکی برایم کافی است