Home-made cakes can bring smile to anyone’s face:)
Order your favourite cake for your special event today and don't forget to share if you know anyone who might like one!
sarab1345@yahoo.ie
00535 86 7306683

Tuesday 7 June 2011

قصه بهرام قسمت هفتم



یک هفته ای گذشت کم کم داشت آن کلمات از یاد می رفت  بهرام شاد و سر خوش تا می توانست سر به سر مینا  و مونا می گذاشت.
 یکروز که کنار حوض کاشی نشسته بود وداشت با شیلنگ گلهای توی باغچه را آب میداد صدای خس خسی شنید .صدا از طرف در بود رویش را که بر گرداند صدا قطع شده بود اما یک پاکت سفید کوچک لای در بود.بدون شک پستچی نبود .پستچیشان  موتور داشت همیشه هم زنگ می زد معمولا هم صبح  می آمد  ناگهان شیلنگ از دستش افتاد دوان دوان .خود را به در خانه رساند پاکت را بر داشت و تا سر کوچه دوید اما در آن عصر تعطیل هیچکس توی کوچه نبود بجز یکی دوتا رهگذر که معلوم بودبه قصد رفتن به منزل یکی از همسایه هااست که سرو کله شان آنجا پیدا شده.وقتی حسابی مطمئن شد که فایده ای ندارد و آورنده نامه را پیدا نخواهد کرد لخ لخ کنان با دمپایی های پلاستیکی به سمت خانه بر گشت.جلوی در خانه عباس پسرک عقب مانده فاطمه خانم همسایه شان خنده صدا داری کرد در حالی که با دست به طرف بهرام اشاره میکرد گفت :عمو شلوارت خیسه کاره بد کردی؟بهرام دستی توی موهای پسرک کشید و گفت نه عمو و بعد پرسید تو ندیدی کی در خونه ما در زد؟عباس بغض کرد و در حالتی مثل فرار فقط گفت: نه عمو من نبودم کاره بدیه کاره بدیه من نبودم
بهرام پشیمان از اینکه بچه بیچاره را آزرده کرده وارد خانه شد در را پشت سرش بست پاکت را باز کرد و همانجا توی حیاط مشغول خواندن شد

موهای پریشانت پریشانیم را دو چندان می کند.گناهم چیست که سهم من تنها دیدن تو با دیگران است.ذره ذره نابودم می کنی قطره قطره آب میشوم .کاش می توانستم آنچه درونم را  فرسوده می کند رو در رو چشم در چشم با تو بگویم افسوس افسوس که نمی توانم.بدان بیتابت شدم همین

باز همان کاغذ صورتی همان گلها وقلبهای قرمز .باز بی نام و نشانه
بهرام روی پله ها نشست بار اولش نبود که نامه های عاشقانه می گرفت اما این یکی متفاوت بود. فرق داشت این یکی جزش را در  می آورد .این بی نام و نشان بودن آزارش میداد  نمی توانست شوخی باشد نمی توانست انتقام باشد هیچکس سرکارش نگذاشته بود . این نامه بدون شک یک عشق واقعی بود همانی که بهرام مدتها به دنبالش بود.ای کاش خودش را نشان بدهد
صدای مامانی از بالای پله ها بهرام را به خودش آورد بهرام چکار می کنی مادر پاشو شیر آبوببند آب خونه رو از جا بر داشت اون شلوارتم عوض کن خیسه سرما میخوی  با صدای مامانی بهرام کاغذ را زیر زیر پیراهنی سفیدش پنهان کردشیر آب را بست  نگاهی  به لباسش کرد و توی دلش گفت شانس آوردم طرف با این قیافه منو ندید پیژامه راه راه آبی و دمپایی صورتی  زنانه با زیر پوش سفید


ادامه دارد

1 comment:

  1. چهارگاه7 June 2011 at 17:52

    می بینم که مطوّل نویسی داره یواش یواش باب میشه تو وبلاگا !این درسته! تصویر، تصویر، تصویر...آدم تا جزئیاتو شرح نده که تصویر درست نمیشه! عالی بود

    ReplyDelete