Home-made cakes can bring smile to anyone’s face:)
Order your favourite cake for your special event today and don't forget to share if you know anyone who might like one!
sarab1345@yahoo.ie
00535 86 7306683

Tuesday 31 May 2011

هاله

خدایا به کی پناه ببریم
دختری از بند برای آخرین دیدار پدربرود و آخرین دیدار بشود آغازی دیگر برای با پدر  بودن 
هاله را می گویم
هاله سحابی 

یه خاطره یه تجربه

معصومه نونوا را هیچوقت ندیده بودم.همیشه یک جایی لابلای خاطرات کودکی رضا اسمش هست.زن مهربانی که هفته ای یکبار می آمده منزل مادربزرگشان برای پخت نان.حالا این خدا بیامرز دختری نوه ای چیزی داشته با خودش می آورده که اینجوری خاطره اش همیشه زنده مانده را بخدا بی خبرم .همینقدر می دانم زنی بوده شیرین و مهربون که تبحر خاصی در پخت نان داشته .چه خاطرات  قشنگی :کنار حیاط بزرگ یک تنور کنده ای با بوی نان تازه و حوض بزرگ کاشی وباغچه  سبزی کاری و احتمالادخترکی سبزه رو

این روزها  تو خونه ماخاطرات معصومه نونوا پر رنگ تر شده و شیرین تر.
احساس معصومه را وقتی خمیرها را باز می کرده وروی تنور پهن می کرده درک می کنم چه حس خوبی داره بوی نون تازه
خسته شدیم از این نونایی که نه میشه  لقمه شان کرد نه لایشان پنیر و سبزی گذاشت و پیچید و ساندویچشان کرد و نه میشود تلیت کنی.دل زدیم به دریا چیری از معصومه کم نداریم مگر کمکی تجربه که آنهم بدست آمد.دفعه های اول نه شکلش به نان می ماند نه مزه اش از رونرفتیم تلاش کردیم و حاصل تلاشمان شد نان تازه گرم و خوشمزه جای همه تون خالی




Monday 30 May 2011

بدون شرح



این تصویر شرح ندارد یعنی  من توان  توصیف ندارم





طناب کشی

هنوز یک ماه دیگه مونده ولی من از الان دارم کشیده شدنمو حس می کنم..مثل مسابقه طناب کشی . به روز شماری مامان و نقشه های رئوف که فکر می کنم و به ابراز دلتنگی  خواهر و برادر و دوست و آشنا و به دل خودم که برای دیدن تک تک شون پر می زنه یه سر طناب کشیده میشه به سمت ایران . خوب که دلم ضعف میره برای دست پخت منصور وخواهرجان گفتنهای احمد ومزاح های رضا خوب که پر پر می زنم برای بغل کردن مامان خوب که جان می گیرم از شوق سفر سر طناب کشیده میشود به سمت دیگری به سمت تنهایی رضابه سمت بی قراری متین به سمت آنکه خوب می دانم این دل پر کشیدنها فقط سهم من نیست از هجرت.به سمت آنکه خوب می دانم چقدر رضا و متین دوست دارند جای من و رئوف  باشند . طناب که به این طرف کشیده میشود وجدانم درد می گیرد  یک چیزی توی وجودم فرو میریزد یک حس زنانه یک حس مادرانه که سر طناب رامی کشد به سمت ماندن.همین جا تمام نمی شوداز آنطرف به روز شماری  مامان و نقشه های رئوف که فکر می کنم به ابراز دلتنگی خواهر و برادر و دوست و آشنا و به دل خودم که برای دیدن تک تک شون پر می زنه  باز سر طناب کشیده میشه به سمت رفتن

Saturday 28 May 2011

متین

وقتی متین چهار سالش بود از طرف مهد کودکش دعوت شدیم که بریم برای جشن پایان سال.چه زحمتی کشیده بودن مربیها در طول سال تا بچه ها توی جشن آماده باشن و به نحو احسنت برنامه اجرا کنن.یادمه وقتی نوبت متین بود که برنامه شو که خوندن حدیث بود اجرا کنه .من به پهنای صورت داشتم اشک می ریختم.احساساتی شده بودم.از اینکه ثمره زندگیم اینهمه بزرگ شده و داره جلو اینهمه آدم برنامه اجرا می کنه
دو روز پیش هم از طرف مدرسه باز دعوت شدیم که بریم برای فارغ التحصیلی  سال آخر دبیرستان برای بچه هامون دعا کنیم.یه همچین مراسمی.متین اولین کسی بود که اسمشو صدا زدن برای گرفتن گواهینامه اش توی این مراسم هم باز من همون حالو داشتم به .
اضافه اینکه یادم اومده بوداز شب تولدش .از اینکه چه دردی کشیدم تا بلاخره رضایت داد که بدنیا بیاد
سال اول اومدنمون به ایرلند هم روزی که  مدرسه جشن پایان سال برگزار کرد و متین دانش آموز نمونه  شد من اون ته سالن داشتم گریه می کردم 
بچه ام  بزرگ شده مایه افتخار و مباهات   باز من داره گریه ام می گیره. چه حالی داره این اشک شوق خدا نصیب همه تون بکنه

دنیای وبی

وب لاگ نویسی همه اش هم نوشتن نیست قسمت بزرگی از اون پرسه زدن تو وبلاگای دیگه است و آشنا شدن با طرز فکر  دیگران.
یه سر گرمی که هم خرجی نداره هم کلی اطلاعات بهت میده هم میتونی کلی دوست پیدا کنی که بیان پای درددلات بشینن و پای درددلاشون بشینی.اما یه چیز دیگه هم هست.از وب لاگها وسایتهای سیاسی که بگذریم باید بگم بقیه وب لاگ نویسایی که سبک نوشتنشون یه جورایی مثله منه یعنی یا از روزمره گی شون می نویسن یا روزمرگی شون هیچکدوم حالشون خوب نیست.باور نمی کنین یه سر به وب های اطراف بزنین.
خب من اول فکر می کردم فقط خانومهای متاهل به سبب مشغله روزانه اختلاف با همسر و فرزند و تبعیض بین زن و مردفامیل شوهر و چه می دونم هزار تا مشگل دیگه که خودمم گریبانگیرشم دپرس می شن و تو اون حال خراب جمله های آنچنانی می نویسن ووبلاگهای آنچنانی پر خواننده دارن بعد دیدم نه بابا خانومهای مجرد هم دست کم نمیارن.در باره متاهلها می گفتم خب اینا یه جورایی از زندگی زناشویی شون گله دارن دلشون می خواد بر گردن به تجرد در باره مجرد ها هم مجبورم فکر کنم که خب اینا هنوز صابون تاهل به جامه شون نخورده دلخورن دوست دارن تجربه کنن برای همینه که دپرسن.باز یه سری  از دوستان هم هستن که  دریا دل شدن زدن زیر همه چی برگشتن به تجرد.از شما چه پنهون اونا هم حال و روزشون خوش نیست.گاهی فیلشون یاد هندستون میکنه و از غم یار از دست داده ناله  می کنن.
اینکه از خانومها.اما در باره آقایون هر چی پیدا کردم یا سیاسی بود یا به شدت تخصصی.تا دلتون بخواد وبلاگ نقد فیلم عکاسی شعر موسیقی و غیره... یکی دوتا هم که تو مایه خودمون بود باز دیدم این بندگان خدا هم با داشتن یک کله پر حرف دل پری هم دارن که اینجور خوب می نویسن
خدایا اگه صلاح می دونی به ما وب لاگ نویسان افسرده اندکی آرامش عطا کن تا سر  مخاطبانمان را با درددلهای روز مره گیمان نبریم

Friday 27 May 2011

قصه بهرام قسمت ششم

یه نیم ساعتی  از رفتن دخترا گذشته بود.بهرام تو اتاقش روی تخت ولو شده بود و همینطور که دستاشو زیر سرش گذاشته بود داشت به کل جریانایی که امروز براش اتفاق افتاده بود فکر می کرد که یه دفعه یاد پاکت لای در افتاد.خواست بی خیال شه ولی کنجکاوی امانش نداد.به سرعت از روی تخت بلند شدو توی جیبهاش دنبال پاکته گشت.دوباره روی تخت دراز کشید وبه آهستگی جوری که پاک پاره نشه سعی کرد که بازش کنه.این شگردش بود  هر پاکتی که به دستش می رسید که روش چیزی نوشته نبود رو نگه میداشت و از اون برای فرستادن نامه های خودش به دخترا استفاده می کرد.فقط همین نبود بعضی وقتها حتی جمله های قشنگی رو که یکی براش نوشته بودبرای دیگری کپی می کرد.حالا هم داشت به آرومی پاکتو باز می کرد تا بعدا بتونه ازش استفاده کنه.توی پاکت یه کاغذ صورتی کوچیک بود که دورتا دورش با قلبهای قرمز و سفید تزئین شده بود.دیدن این کاغذ خوشگل حال خوشی رو برای بهرام به ارمغان آورد .حالا دیگه مطمئن بود باز یک جایی یک دلی رفته است .اما کجا و کدام دل باید می خواند تا می فهمید

ناگهان احساس کردم قلبم  نیست.
حتی پاره پاره هم نیست
قلبم را با خودت کجا بردی؟
که اینگونه پریشان 
که اینگونه بی تاب توام

فقط همین.بهرام چند بار نوشته را خواند دو سه مرتبه هم کاغذ را پشت و رو کرد تا بلکه نامی یا نشانی از نویسنده پیدا کند اما هیچ نبود .خب بی انصاف یه آدرسی شماره تلفنی چیزی میداشتی بیام قلبتو برات بیارم .اینجوری که نمیشه بدون قلب آخه.بهرام زیر لب اینها را گفت لبخندی زدوکاغذ را توی پاکت گذاشت.
حالااین صدای مامانی بود که بهرام رواز فکرو خیال بیرون می آورد.تو که هنوز حاضر نشدی ؟د پاشو دیگه دیر شد همه منتظر توهستن ها.
اونجا توی مهمونی یه صدایی دائم توی کله بهرام بود که می گفت:ناگهان احساس کردم قلبم نیست
...
ادامه دارد

Thursday 26 May 2011

در باره بهرام

خیلی بی انصافید بخدا.یعنی هیچکس برایش فرقی نداره بهرام نه نه مرده الان در چه حالیه؟اون پاکته چی بود لای در؟.حالا هی بیاین یواشکی پستهایی که میزارمو بخونین برین.منکه آمارتونو دارم.ای بابا یکیشون نپرسید چرا از بهرام دیگه خبری نیست؟منکه میدونم همهتون منتظرین و دل تو دلتون نیست که قراره چه اتفاقی برای بهرام خوشبیپ قصه بیفته روتون نمیشه بپرسین.باشه حالا که اینهمه مشتاقین منم بیشتر منتظرتون نمیزارم و قول می دم تو پست بعدی قصه رو ادامه بدم.اما برای اینکه جذابیت قصه براتون بیشتر بشه بهتره بدونین ماجرای بهرام واقعیه.بله درسته واقعیه . و درست ماله زمانیه که من دبیرستان می رفتم فقط چیزی که واقعی نیست اسم آدما و یه کمی قصه پردازیشه که سعی می کنم یه جوری باشه که قصه مو جذاب کنه.که ظاهرا خیلی هم موفق بودم !اینو دیگه از ابراز نگرانیتون برای ادامه قصه فهمیدم .خیلی منتظر نمی زارمتون.بزودی با ادامه قصه بهرام بر می گردم

Wednesday 25 May 2011

مادر



تاج از فرق فلک برداشتن ,

جاودان آن تاج بر سرداشتن :
در بهشت آرزو ره یافتن،
هر نفس شهدی به ساغر داشتن،
روز در انواع نعمت ها و ناز،
شب بتی چون ماه در بر داشتن ،
صبح از بام جهان چون آفتاب ،
روی گیتی را منور داشتن ،
شامگه چون ماه رویا آفرین،
ناز بر افلاک اختر داشتن،
چون صبا در مزرع سبز فلک،
بال در بال کبوتر داشتن،
حشمت و جاه سلیمان یافتن،
شوکت و فر سکندر داشتن ،
تا ابد در اوج قدرت زیستن،
ملک هستی را مسخر داشتن،
برتو ارزانی که ما را خوش تر است :
لذت یک لحظه "مادر" داشتن !



فریدون مشیری

بد ترکیب صورتی خیس

 ما آدمها هر چه می کشیم از سر این زبانمان است .همان که توی دهنمان میچرخد و می گردد وکلمات را شمرده شمرده یا نشمرده نشمرده بیرون میریزد.از اول تاریخ بشریت آدمهای بخت برگشته هر چه کشیده اند از همین یک تکه گوشت صورتی داخل دهانشان بوده کلا بعضی وقتها که می میریم اگر این تکه گوشت را تکان ندهیم  وقتی که باید زبان  به دهان بگیریم و سکوت کنیم بلبلی کردنمان می گیرد جایی هم که باید فریاد بزنیم و حق طلبی کنیم سکوت می کنیم .
توی همه درگیریهای لفظی زبان نقش اول فیلم است.می چرخد می گرددو بیرون میریزد.خرابکاری پشت خرابکاری.گاهی هم الفاظ بیب دار.خوب که می چرخد و اوضاع را آشفته می کند غلاف می شود .یک چسب قوی می خورد روی لبها که اجازه تکان خوردن را از آن بگیرد. سکوت می شود سرد و سنگین.حالا که وقتش است بابت آن جمله های بیب دار عذر بخواهد سفت  شده  سنگین شده و تکان نمی خورد
گفتم که ما آدمها هر چه می کشیم از سر این زبانمان است کاش به همین جا ختم می شد این زبان لاکرداربا آن ترکیب صورتی خیس مرکز چشائیمان هم هست مزه غذاهای خوشمزه را همین لعنتی به مغز مخابره می کند.کیفش را او می کند هیکل خرابش می ماند برای ما .کنترلش هم که دستمان نیست !عذابش برای ماست.

Monday 23 May 2011

طنز

سرزنشم می کنه که وبلاگت شده آه و ناله .قرار بود طنر بنویسی بخونیم دلمون واشه اینا چیه می نویسی.می گم طنزم نمی یاد.میگه برا خودت یه جوکی لطیفه ای چیزی بگو شاید بیاد میگم لطیفه افاقه نمی کنه.می گه پاشم برات برقصم؟می گم چرا که نه؟ پا میشه دور اتاق چرخ می زنه و هی خودشو تکون تکون می ده.نگام می کنه که یعنی بسه؟می گم بسه.بعد میاد چیزی رو که نوشتم می خونه  کله شو تکون می ده و میگه تو آدم بشو نیستی.خنده ام می گیره .اونم باهام می خنده.وهی تکرار می کنه تو آدم بشو نیستی نیستی اونقدر میخندم که اشک از چشام میاد بهم میگه حالا چی؟حالا طنزت میاد؟زیر چشمی نگاهش می کنم و آهسته می گم نه گلم هنوزم طنزم نمیاد

Thursday 19 May 2011

نامه

از توی اتاق ماشین پست را که می بینم پله ها را چند تا یکی میکنم تا برسم به در.لای در چند تا پاکت هست با شوق پاکتها را از دریچه کوچک مخصوص نامه بیرون می کشم 
یکی دوتا قبض برق و تلفن و یک برگه تبلیغاتی.از قبل هم می دانستم پست برایم نامه نخواهد آورد.هر کدوم از دوستام که بخوان خبری ازم بگیرن بهم تلفن میزنن اونایی هم که دورترن با ایمیل احوالمو می پرسن.اوایل که اومده بودم ایمیلام خیلی زیاد بود پر از دلتنگی کم کم تعداد اونا هم آب رفت و حالا روزانه کلی ایمیل فورواردی می گیرم که خیلی هاشو نخونده دلیت می کنم.امروز دلم نامه می خواست.دلم می خواست یه کسی با خط خودش برام از دلتنگیش می نوشت.برام از احوال دوست و آشنا خبر میداد اون     
ته نامه هم یه شعرضمیمه بود که یعنی آخر رفاقت و مهربونی
امروز از پله ها که اومدم پایین یاد روزهای خیلی دور بودم .چه حوصله ای داشتیم !ساعتها برای همکلاسیم که از قضا تو کلاس هم کنارم می نشست نامه می نوشتم و به آدرس خونشون پست می کردم.هر روز لای در خونمون پر بود از پاکتهای نامه .با چه حوصله ای تمبرهاشونو جدا می کردم و نگه می داشتم.چقدر خوب بودن اون نامه ها.
امروز دلم میخواست لای در یه نامه باشه که کنار صفحه اش کلی گل و بلبل و قلب باشه.
یعنی این فضای مجازی واقعا به هم نزدیکمون کرده ؟ پس اون صمیمیته کجاست؟ دنبال اون می گردم.دنبال اینکه برای هم وقت بزاریم.کنار نامه های همدیکه گل بگشیم

Wednesday 18 May 2011

یه گره کوچولو تو راه گلو

به رابطه رنگ آسمان و میزان گرفتگی دل فکر می کنی..دلت که گرفته باشد آسمان رنگ می بازد.همه چیز بی معنا و بیهوده میشود.یک چیزی توی دلت فشرده میشود تنهایی دلپذیر ترو باران خوشایندتر .دلت که گرفته باشد آسمان هم خاکستری میشود و کر میشویی برای شنیدن صدای دلنوازموسیقی ذهنت و کور میشویی بررنگ چشمنواز آفتاب و لال میشویی برای زمزمه های همیشگی  و یک چیزی توی گلویت بالا و پایین میرودو به حنجره ات فشار می آورد.دلت که گرفته باشد حوصله خودت را هم نداری ژولیده و به هم ریخته. با آینه هم قهر میکنی آن چیزی که در راه گلویت بالا و پایین میرود را با آب دهان فرو می دهی اما سر سختی میکند آب می نوشی افاقه نمی کند دلت می خواهد آن گره فشرده در گلو را با صدای فریادی خارج کنی که مقاومت می کنی.که فریاد صدایت را میدهد به دست باد و باد صدایت را میبرد می رساند یه گوش آدمها نمی خواهی کسی بداندکه دلت گرفته پس فریادت را فرو می خوری .حالا تو مانده ای و ان گره که سرسختانه به جانت افتاده و حریف می طلبد و حریفش نمی شویی .گره از توی گلویت بالا می آید و خودش را می رساند به چشمها .چشمهایت می سوزد و تسلیم می شوی گره پیروزمندانه از چشمهایت سرازیر می شود.صورتت خیس می شود.
چقدر دلت می خواهد شانه هایی بود و تو سرت را بر آن می گذاشتی و دستی آرام موهایت را نوازش میدادو صدایی ارام زیر گوشت می گفت دلت گرفته میدانم

Saturday 14 May 2011

طبیعت بی دریغ

نمی دونم به همت سیگاره یه رهگذر بود یا شیطنت بچه های محل که تپه زیبای ته حیاط سوخت و خاکستر شد واز اون تپه که پر بود از گلهای وحشی  چیزی باقی نموند جز یه غول سیاه بد ترکیب .هر روز با حسرت به تپه مون نگاه می کردم و بیاد اون همه زیبایی که بود و قدر نمی دونستیم آه می کشیدم .شعله های بیرحم آتش چه آتشی به اونهم زیبایی زده بودن. تا اینکه چند روز پشت هم بارون بارید. بارید و بارید و بارید و خاکستر های باقی مونده رو شست و حالا امروز که دوباره از پشت پنجره به تپه مون نگاه می کنم جوانه های کوچولوی سبزی رو در بین سیاهی ها می بینم واز ته دلم فریاد خوشحالی میزنم.دوباره رویش آغاز شده بعد اون بارون 
 خوش بحال طبیعت که اینهمه بی دریغه

Thursday 12 May 2011

دردهای بیشمار

میگن دو روزه دیگه قراره یه خانومی با اسید یه آقایی رو کور کنه؟
قصه از این قراره که گویا آقاهه عاشق خانومه بوده ولی چون به تقاضای ازدواجش جواب رد داده اونم به قصد انتقام اسید ریخته رو صورت زن بیچاره و زنه کور شده.عکسهای خانومه رو قبل از اسید پاشی و بعد اون دیدم  آدم دلش کباب  میشه.این چه عشقی بوده که کسی رو وادار کنه معشوق زیبا رو از نعمت بینایی محروم کنه و چنین به روزش بیاره ؟قطعا عشق که نه جنون بوده وگرنه هیچ عاشقی  همچین بلایی سره عشقش در نمیاره.این قصه گویا ماله چند ساله پیشه .جریان شکایت و دادگاه ادامه پیدا کرده و حالا که دادگاه حکم بر قصاص داده اون زن  حق داره با ریختن اسید روی صورت اون آقا انتقام زندگی تباه شده اش رو بگیره.
از صبح که این خبره دیدم همش دارم به این دو نفر فکر می کنم که چی کشیدن تو این  مدت.به زن زیبایی که حالا نه زیبایی داره نه بینایی؟به مرده بد بختی که ...اصلا نمی دونم چه جوری بهش  فکر کنم.یعنی نمیدونم تو این مدت چقدر عذاب وجدان داشته؟چه جوری زندگی کرده؟با این کابوس که به زودی یه شیشه اسید خالی میشه رو صورتش و برای ابد جهان براش تاریک میشه.یعنی واقعا
...
متن بالا که نوشتم فقط این خبر را شنیده بودم کنجکاو شدم و خبررا پی گیری کردم
آمنه خوشحال بود حکم قصاص را گرفته بودوانگار به آرزویش رسیده بود.صدای پدر مجید اما صدای لرزان یک پدر نا امید بود
دلم به کدامشان بسوزد؟
آمنه بخدا این تنبیه نیست انتقام است .خودت را گول نزن.نگذار عذاب وجدان هم به دردهای بیشمارت اضافه شود.
بخدا این ملت همه دلشان برای تو کباب است اگر بخواهی همه کمکت می کننداما اگر انتقام بگیری دلهای همین ملت به حال مجید خواهد سوخت.مجید عصبانی بوددیوانه بود بد کرد تو نباش.کور شدن محید شفای تو نیست حتی اندکی هم دلت خنک نخواهد شد.این آب سرد را بر وجدان معذب او نریز.بگذار این عذاب تا آخر عمر با او بماند.او نبود تو مهربان باش 

Monday 9 May 2011

افسانه آه

آه از آسمان به زمین می آید .ماموریت دارد هر کسی که عمیقا او را می طلبد را به مراد دل برساند . و آدمیان در حسرت دیگری بودن آه می کشند و آرزو می کنند کاش دیگری بودند .آه ماموریتش را به درستی به انجام می رساند وصاحب آه خود را در کسوت دیگری می یابد. و سر مست می شود از دیگری بودن.وحیاط ادامه می یابد وآن دیگری مسایل خودش را دارد .نگاه می کند به دیگران وغمگینانه آه می کشد و آرزو می کند که دیگری شود .وآه ماموریتش را دوباره تکرار میکند و صاحب آه در کسوت دیگری خود را می یابد و سر مست می شود و قصه ادامه می یابد و هر بار که صاحب آه عمیقا آرزو دارد به کسوت دیگری درآید آه به خوبی ماموریتش را به انجام می رساند و صاحب آه بارها و بارها خود را در کسوت دیگرانی می بیند که شاد بوده اند و بی نیاز آه. تا اینکه یک صبح زیبا صاحب آه دختر دانشجویی را می بیند که سر خوشانه  از جلسه امتحان آخر ترم بیرون آمده و سر خوشانه قهقهه می زند صاحب آه استاد همان درس دختر دانشجوست و غبطه می خورد به اینهمه سر خوشی و آه میکشد. عمیق .که ایکاش من او بودم و آه ماموریتش را انجام می دهد و صاحب آه خودش را می بیند که دوباره خودش شده و دارد سر خوشانه به امتحانی که اصلا خوب نداده و قرار است دوباره درسش را با استاد محبوبش بردارد می خندد و در می یابد حالا پس از آه های بیشمار در می یابد که چه خوب که خودش است در کسوت خودش و نه هیچکس دیگر

پ.ن:برداشتی آزاد ازفیلم افسانه آه با بازیگری امین تارخ 

Wednesday 4 May 2011

ربطی به ما ندارد؟




موشی درخانه تله موش دید، به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد همه گفتند: یعنی تله موش مشکل توست؟ ربطی به ما ندارد! ماری درتله افتاد و هنگامی که زنِ خانه خواست مار را آزاد کند مار، زنِ خانه راگزید سپس از مرغ برای زن سوپ درست کردند و گوسفند را برای عیادت کنندگان سربریدند، زن خوب نشد و مرد، گاو را برای مراسم ترحیم کشتند.
در تمامِ این مدت، موش در سوراخ دیوار می نگریست و می گریست.

مسیح علینژاد را خیلی دوست دارم .این داستان را امروز گذاشته بود توی فیس بوک .یک جورایی قصه خودمان است سرزمینمان .خانه پدری همان که آب و خاکش گویند . اصلا دوست ندارم سیاسی بنویسم چون بلد نیستم .اما مگر می شود آب بخوری و یک جورایی به سیاست مربوط نشود .صبح که بیدار میشویم بجای حرفهای لطیف بعد از سلام  فضای خانه پر میشود از بی بی سی و رادیو فردا فیس بوک را باز می کنم پر از خبر است آقای رئیس جمهور قهر فرمودند .بن لادن به درک رفت .بیماران بیمارستان را در بیابان رها کردند .آب بناهای تاریخی را گرفته نرخ نان فلان برابر شد.ایمیلهایم هم همان خبر ها را تکرار می کند تا یادم بماند سر میز هنگام صرف نهار با همسرم بجای حرفهای مهر انگیز صحبت داشته باشم از نرخ جان آدمیزاد.خودم را گم می کنم بین این قصه .