Home-made cakes can bring smile to anyone’s face:)
Order your favourite cake for your special event today and don't forget to share if you know anyone who might like one!
sarab1345@yahoo.ie
00535 86 7306683

Thursday 29 September 2011

نهال






رازقی پرپر شد، باغ در چله نشست

تو به خاك افتادی، كمر ِعشق شكست

ما نشستيم و تماشا
 كرديم...







خدایا پس کی تمام میشود این روزهای لعنتی ؟


آرت!!


یه درس اجباری دارم که هیچ جوری نتونستم از زیرش در برم یه درسیه درباره هنر مدرن و از این مزخرفات .نه اینکه مزخرف باشه واقعا. من دوست ندارم اونم برای اینکه هیچی ازش نمی فهمم دوشنبه گذشته رفتیم یه گالری .یه ساختمان قدیمی بود با اتاقهای بزرگ و دیوارهای سفید بعد یه چیزایی رو وسط اتاق ولو کرده بودن که اسمش بقول اینجایی ها آرت بود منکه هر چی نگاه کردم از هر زاویه ای سرم در نیومد با موبایل عکس گرفتم که یادم نره چی دیدم حالا از صبح نشستم گزارش بنویسم هی یه سر میچرخم تو وبلاگها یه سری به فیس بوک میزنم ایمیلامو چک می کنم آخرشم نمی فهمم برای این گزارش لعنتی چی باید بنویسم.خدائیش یه نگاه به این عکسها بکنین











انصافا شما جای من باشین چی می نویسین ؟
حالا این بماند امروز بردنمون موزه یه ساختمان جدید خیلی دیدنی که تو یکی از تالارهاش یه سری نقاشی به دیوار آویزون بود . باید دوتاشو انتخاب کنیم حسمونو در باره اش بگیم و از اون بدتر با نمایشگاه قبلیه مقایسه کنیم.
من این دو تا رو انتخاب کردنم اونم به دلیلی که میگم براتون




اولی رو انتخاب کردم چون به نظرم رسید یه سبد گله ولی دومی اونجا تو نمایشگاه به نظرم اومد شکل یه زنه که باد پیچیده تو چادرش و دلش میخواد باد چادرشو با خودش ببره.(اگرچه که الان که نگاه میکنم دیگه اون حسو ندارم).جالا فکر کنین من خیلی هم از هنر سررشته دارم و با درایت کافی اون اولی ها رو توضیح بدم !این زنه که باد پیچیده تو چادرش رو چه جوری برای این ننه مرده های زبون نفهم تفهیم کنم خب؟کسی میدونه چادر به انگلیسی چی میشه؟

پ.ن 1:انگار چاره ای ندارم جز اینکه برای پاس کردن این درس دست به دامن جاری جانم بشم!
پ.ن2:اگه از دوستان کسی از این دست هنرهای مدرن سردرمیاره خوشحال میشم من رو هم راهنمایی کنه .ثواب داره بخدا
پ ن3:با عرض پوزش از همه ناشناسهای عزیز قرار دارم دیگه جواب کامنتهاتونو ندم مگه یه اسم برای خودتون انتخاب کنین

Monday 26 September 2011

فتوگرافی (2)



این عکسها شرح زیادی ندارد همه را بجز آخری یک روز که خورشید کمی مهربان بود و آفتابش را بیدریغ می تاباند در فاصله خانه تا محل تحصیلم گرفتم. شک ندارم گالوی شهری که در آن زندگی می کنم بسیار زیبا و دیدنی است














 این هم یک طلوع زیبا یک جایی وسط شهر





Thursday 22 September 2011

مسیح دوست داشتنی



امروز صبح پیش از رفتن به کلاس فیس بوک را چک می کنم .مسیح  علینژاد را برای بی پروایی و جسارتش بیشتر دوست دارم.این نوشته اش چنان به دلم مینشیند که نمی توانم اینجا کپی نکرده بروم سر کلاس.بر قرار باشی مسیح نازنین که دلنوشته هایت همیشه بوی صداقت و سادگی دارد


در کشورِ ما کمترین سرود بوسه نیست، قضاوت ها سرود دیگری می خوانند

دلنوشت: پسرم از مدرسه بر گشته بود، بوی تند عرق و خستگی و مدرسه یک طرف هیجانش برای بیانش یک طرف: «مامان امروز دوستم تنهاست مادرش با دوستِ پسرش رفته سینما، برم پیش اش تا تنها نباشه، می گه هر وقت مادر تو هم با دوست پسرش رفت سینما او هم می آد اینجا تا من تنها نباشم...

برق از چشم هایم پرید. « دوست پسر»...واژه ها چه غریب می شوند وقتی نصیبش خودِ ماییم نه دیگری... ترکیب این دو واژه را در وصف روابط دیگری می پذیریم اما نوبت به خودمان که می رسد، گاهی برخی از ما هزار توجیه از چنته بیرون می کشیم. واژه هایی که عمری بر آن رنگ و لعاب اخلاقی پاشیدیم تا سرمان را بالا بگیریم. می دانم برای خیلی ها شاید عادی باشد اما مادر که باشی، دختر سنت و روستا و پرورش یافته در یک فضای مذهبی که باشی ناخواسته رو بر می گردانی و دست به دامن واژه ها می افتی تا شمایل و شکلِ دیگری بر این رابطه ی ممنوعه بدهی و بعد سرت را بگیری بالا یعنی که من پاکم.

زن ایرانی که باشی، رها و روشنفکر و امروزی هم که باشی باز گاهی بلاتکلیفی، معلق میان یافته ها و داشته هایت....در سر قضاوت هایی داریم که از آنِ ما نیست و در ذهن راه و معبری نو به هستی و روابطِ ناب انسانی می یابیم که عمل کردن به آن همیشه آسان نیست...


اما وقتی به کشوری آزاد کوچ می کنی، همان قیدها را در بقچه ای انگار با خود کشانده ای. همان بندها. اگر خیلی اتفاقی بر صفحه ی کامپیوترم عکسی از بوسه های ساده ی خودمان باشد، سانسور گرِ قدری می شوم تا کودکم نبیند، تا مادرم نبیند، تا برادر نبیند، تا همکار و رفیقم نبیند اما عکس چوبه ی دار و نوجوانی که بر دار شده را بالا می کشم تا همه ببینند حتی کودکم...

ایراد فقط از حاکمیتِ سانسور نیست. ایراد از ماست که هنوز نگرانِ نگاهِ دیگرانیم. در جامعه ای بزرگ شده ایم که مردمش هنوز از بزمِ اعدام لذت می برند اما با دیدن بوسه های عاشقانه یا سرخوشی های معصومانه یک پسر و دختر جوان در گوشه ای از شهر حتما بارها دیده اید که سر به نشان تاسف چگونه تکان می دهند چنان که تمام وجودت از نگاهِ دل آزارشان می لرزد... خود را عریان میان چشم های هیزِ دگران می بینی و باورت می شود که هرزگی کرده ای....در قاموس مردمی که ما به خاطر یک بوسه ی ساده « جلف» و «خراب» ایم و «حیا» و « نجابت» و « گوهرِ زنانه» واژه هایی دگرگون شده در توصیفِ زن است، معلوم است که دروغ را به راستی ترجیح می دهیم و یا توجیه گرانِ روابطِ پاک و ساده ی خویش می شویم به دیگران ...


عکسِ بوسه های عاشقانه ی دو کوهنورد تازه از بند رهیده ی آمریکایی را آزادانه نشانِ هم می دهیم و بر آن می نویسیم «روزی که کمترین سرود بوسه است»؛ اما بختِ ما را بوسه متنفران و اعدام دوستان چنان رقم زده اند که ناگزیر باید پرده بر کشیم و بوسه های ازبند رهیده های خودمان را در قاب های پنهان و محرمانه محصور کنیم....

در شعر چرا اما در فرهنگِ ما بوسه هنوز کمترین سرود نیست...در پسِ این بوسه ها حتما قضاوت ها هم کم نیست....از خودمان شروع کنیم....

پی نوشت:
نوشتنِ این مطلب برای من هم ساده نبود اما عشق که بیاید ترس می رود ، پای دل که به میان باشد ترس معنی نمی دهد حتی ترس از آقاجان....



پی نوشت مهمتر :

این روزها که می گذرد در کارهای خبری ام از خروار خروار فریادِ عاشقانۀ فروخورده می نویسم . کسانی که شاید به نامه های زنان و مردانی که عشق های «مشروع» ( از منظر حاکمیت) را در روزهای حبس و انتظار برای مخاطبان بی شمارفریاد می زدند، با حسرت نگاه می کنند اما در داخل ایران عرف و بافت یک جامعه سنتی به آنها فرصت فریاد زدن عاشقانه های شان برای مسافر اوین را نداد به جرم نبودن نامشان در شناسنامه کسی که زندانی می شود فرصت ملاقات نمی یابند، کسی که در خیابان های شهر، حماسه ساخت و وقتی رفت، نیمه ی دیگرش سهمی برای ابراز دلتنگی هم نیافت و چنان ساکت ماند که انگار وجود ندارد.....برای من هنوز «لبخند» بوسه بر سنگ نمادِ عشقِ ممنوعه است...

Wednesday 21 September 2011

درس دیگه نه!!!!!!!!


روزی که فامیلای رضا جمع شده بودن خونه ما برای بله برون برادرم منو کشید کنار و پرسید:تو نمی خوای درستو ادامه بدی تو دلم گفتم من دارم عروس میشم این دست بردار نیست.به هر حال دلشو نشکستم گفتم دلم که میخواد اما خدا شاهد بود دلم نمی خواست . برادرم ولی حواسش جمع بود و همون شب از داماد تعهد گرفت که من حق ادامه تحصیل داشته باشم.البته ناگفته نمونه که اگه اون تعهد هم گرفته نمی شد من آزاد بودم که تا هر جا دلم می خواد درس بخونم.اون روزا گذشت من ازدواج کردم و به زودی صاحب بچه شدم ولی سرم تو زندگی گرم نشد .یه چیزی کم بود که نمی فهمیدم چیه؟ متین که از آب و گل در اومد دیدم نه این اون زندگی که می خوام نیست.یه چیزی یه جایی لنگ می زنه.با رضا در میون گذاشتم گفت قول دادم سر حرفم هستم یا علی .ثبت نام کردم کلاس کنکورهمون سال دانشگاه قبول شدم .چهار سال بعدش استادمون بهم گفت: خانم فلانی حیفه تو می تونی نمی خوای ادامه بدی گفتم نه بابا همین چهار سالم که به بچه م و همسرم نرسیدم بسه.درس دیگه نه!!! معلم شدم که بجای درس خوندن درس بدم  و درس بپرسم. اما از اقبال ما اونجا هم هر روز کلاسهای ضمن خدمت بود و روش تدریس.چند سال بعد به یه دلایلی از آموزش و پرورش زدم بیرون رفتم تو اون شرکت کذایی شدم مسئول سایت کودک فکر کردم از درس خوندن برای همیشه فرار کردم اما نه کامپیوتر بود و هر روز یه نرم افزارجدید که باید آموزش می دیدیم.بعدشم برنامه مهاجرت پیش اومد اینجا باید می رفتم کالج که زبان یاد بگیرم.کالج که تموم شد یکی بهم گفت اگه می خوای انگلیسیت کامل شه کالجتو ول نکن منم دیدم کار که نیست از اون آدمایی هم نیستم که اهل خونه نشستن  باشم ثبت نام کردمو پذیرفته شدم سال اول مدیا الانم که دارم دیزاین تکنولوژی می خونم. دیروز تو دفتر آموزش خانوم مسئول اونجا یه سوال ازم پرسید یه جوابی بهش دادم که خودم دارم شاخ در میارم از دست خودم  پرسید اینجا درست تموم بشه برنامه ات برای آینده چیه؟گفتم اگه کار پیدا کنم که عالیه وگرنه دوست دارم ادامه تحصیل بدم تو NUI!!!!!!!!!!!
NUI یه دانشگاه معتبر تو گالوی هستش.به جان خودم بیجا کردم گفتم .مثل همون دروغی که به خان داداش گفتم سالها دامنمو گرفت.خدایا یه بار کر شو نشنو چی گفتم
حالا می فهمم  چرا اول مهر وبوی پاک کن دفتر و قلم خوشحالم نمی کنه
فردا اول مهر تو ایرانه. به همه اونایی که درس خوندنو دوست دارن با بوی پاک کن و مدادتراش حال می کنن وعاشق جزوه نوشتن هستن شاد باش میگم.
فقط خدا کنه این یه مطلبو بچه هام نخونن که بد آموزی نداشته باشه براشون.

Tuesday 20 September 2011

موش آب کشیده



وقتی از اتوبوس جا موندم و تصمیم گرفتم پیاده برگردم خونه هوا هنوز آفتابی بود ولی از اونجا که آب و هوای ایرلند حسابی نداره یه بارون نم ریز شروع کرد به باریدن اول خیلی ریز بود مثل پودر ولی یواش یواش قطره های آب  به همدیگه چسبیبدن وپر حجم تر شدن و شد یه بارون حسابی که آدمو شکل موش آب کشیده می کنه.کنار پیاده رو یه درخت خیلی بزرک سرک کشیده بود تو خیابون شاخه های محکم با برگهای فراوان داشت که چتر خوبی بود برای محافظت از قطره های درشت بارون.زیره چتر حمایت درخت ایستادم تا آسمون هر چقدر دلش می خواد آب بریزه روی سر طبیعت.خوشحال بودم و ترانه بارون بارونه ویگن رو زمزمه می کردم به فکر گلنسا توی شالیزار.
قطره های بارون درشت و پر آب برگهای درخت اما ظریف و شکننده . در آنی همه آبهای جمع شده روی برگها بر سرم فروریخت. حالا که سر تا پا خیس شده بودم ترجیح دادم بقیه راه را زیر بارون قدم بزنم .موش آب کشیده به خانه رسیدم.

درس امروز: توی مسیر زندگی خیلی هم به چترهای حمایتی که سر راه سبز میشن اعتمادی نیست یه زور که بهشون بیاد رهات می کنن .

Saturday 17 September 2011

Day Dream



میگم پولی که باد بیاره خیلی مزه داره .یه عموی پولدارم نداریم عمرشو بده به شما ارثشو به ما .چی میشد خدا از همون خزانه غیبش که مامانم همیشه میگه یه کیسه گنده پول هم می انداخت برای ما؟وای چه حالی داشت ها.اول از همه یکی از این ماشین شاسی بلندا می خریدم برای خودم یه نیسان آلمیرا هم برای رضا . کل فست فود های گالوی رو هم میزدم به نام رئوف.می رفتم دابلین خوابگاه دانشجو ها رو هم کلا برای متین می خریدم تا این هفت هشت سالی رو که اونجاست با خیال راحت با بقیه هم کلاسیهاش حالشو ببرن. یه خونه می خریدم تو ایران از همونا که تو سریالا نشون میدن طرف با آسانسور میره دستشویی.فکر نکنم تو ایرلند از این خونه ها پیدا بشه . شایدم یه تیم فوتبال بخرم . یادم اومد یه کامیون گنده هم پر می کنم از اسکناسهای 5 و10 20 یورویی و توی خیابون اصلی گالوی پخش می کنم بین مردم مثل همین ماشین پولی که درش باز شده بود وسط جاده و فیس بوک منفجر شده بود از فیلمش.ایرلندیها خیلی ماهن حالا که ما پولدار شدیم بزار یه حالی هم اونا ببرن. ساختن مدرسه و بیمارستان و رسیدن به مناطق محروم رو هم باید بزارم جزوه برنامه کاری. اون شرکتی رو هم که این آخر کاریها توش کار می کردمو از حاجی می خرم دختر و پسر و دامادشو اخراج می کنم فامیلای خودمونو می زارم جاشون سر کار...صبر کن ببینم هنوز خیلی کارا هست که دوست دارم با این پولایی که قراره خدا از خزانه غیبش برای ما بندازه انجام بدم .یه بانک هم باید  افتتاح کنم برای  خودم تا اضافه پولا رو بسپرم اونجا تا خیالم راحت باشه اما نه یه وقت دیدی  یکی پیدا شد اختلاس کرد کل پولامونو بالا کشید یه لیوان آبم نه آب کلاس نداره یه لیوان نوشابه نه بابا اونم در شان  اینجور آدما نیست یه گیلاس جک دنیل هم خورد روش بعد دستم به کجا بنده؟ میلیاردی  از یه مملکت می دزدن آب از آب تکون نمی خوره.این کیسه پول ما که چیزی نیست براشون.نـــــــه باید یه فکر درست حسابی بکنم برای پولام...چکار کنم حالا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

Thursday 15 September 2011

بر ساحل سلامت


از دیروز هر وب لاگی را که باز کردم حرف او بود حرف مردانگی استقامت پایداری.حرف تحقیر هم بوداما.
من تا همین دیروز نمی شناختمش نمی دانستم که هست که می نویسد.دیروز کشفش کردم مطمئنم که بجز من خیلی های دیگر هم از همین دیروز پیدایش کرده اند.چه به سادگی بجای اینکه تحقیرشود پر آوازه شد
سمیه توحیدلو مدیر وبلاگ بر ساحل سلامت را می گویم

Sunday 11 September 2011

روزه بی نماز


من نمی دونم چرا ما آدما دوست داریم خودمونو گول بزنیم.همیشه توی ارتباطمون با دیگران یه اشکالاتی هست که اون ته ته دلمون می دونیم ازخودمونه اما نمی خوایم باور کنیم که این خودمونیم که مقصریم . یکیش همین خود من بجای اینکه گوشی تلفن رو بر دارم وپس ازشنیدن چند تا بوق حرف حسابمو بزنم نشستم اینجا دارم اون حرفها رو که فکر می کنم حسابه می نویسم. می خواستم بهش بگم :بجای اینکه با من مهربون باشی نگاه کن ببین کی از من بهت نزدیکتره که احتیاج به محبت تو داره . بهتر نیست آدم اول یه مادر مهربون باشه بعد یه خاله دوست داشتنی ؟ مهمتر نیست اگه آدم یه عموی مهربون باشه تا یه برادر شوهر با مسئولیت ؟ مهمتر نیست اگه آدم اول یه  خواهر خوب باشه بعد یه دختر خاله دلسوز؟
 کامپیوترهمین جاست جلوی روم می تونم یه ایمیل براش بفرستم و بنویسم :آخه دوست من یه چیزایی تو زندگی هست که اصلی تره مهمتره پرداختن بهش واجب تره .این کار تو مثل روزه بی نمازه که محبتت رو از نزدیکات دریغ می کنی اونوقت دریای مهر میشی برای غریبه ها
نه ازم بر نمیاد بهش زنگ بزنم حتی ازم برنمیاد براش بنویسم .اینجا می گم خوند و فهمید که خدا رو شکر می دونم اینجا سرمیزنه اگر نه هم که همین که اینجا نوشتم و شما خوندین خوشحالم خب اینم روش منه حرفمو میزنم حالا مستقیم نشد غیرمستقیم

Wednesday 7 September 2011

عوضیه که گله نداره


متین رفته دابلین خونه بگیره برای خودش این یعنی آغاز جدایی.دوریش خیلی اذیتم نمی کنه .تا دابلین دو ساعت بیشتر راه نیست فوقش اینه که صبح میرم می بینمش شب بر می گردم.اینا رو خودم میدونم .خودم میدونم که دلمو بزارم جای دل فلانی ها که همه بچه هاشون جلای وطن کردنو سالی یه بارم نمی بیننشون اصلا مشگلم این نیست که از صبح تا حالادارم این ترانه غمگینه رو گوش می کنم و اشکمم بند نمیاد.غصه دوریشو نمی خورم .غم جداییشه که تا ته نشین بشه طول میکشه.به هر حال این اتفاق باید میافتاد.تا ابد که ور دل ما نمی موند حالا برای درس خوندن نه شاید برای کار برای ازدواج یا اصلا برای خلاصی از دستمون یه روزی این جدایی رخ میداد.مثل همه آدمای دیگه که  بلاخره مستقل میشن میرن برای خودشون زندگی کنن.بچه منم یکی مثل اونا بقول دوستم مثل همون جوجه ای که تا از آشیونه نزنه بیرون پرواز یاد نمی گیره .براش دعا میکنم و آرزو می کنم چیزایی  که تو زندگی یادش دادم اونقدرمفید باشه که به دردش بخوره . یعنی من به عنوان یه مادر چقدر زندگی کردن یادش دادم ؟کلا چیز به درد بخوری یادش دادم؟

Monday 5 September 2011

سوسکه و دست و پای بلوری



جریان سوسکه و دست وپای بلوری بچه اش که یادتون هست.اصلا هم مشابهتی بین
 این چیزی که میخوام بگم با داستان سوسکه وجود نداره اگر چه که بعضی از همین نزدیکای خودمون معتقدن بچه های من همچین تافته جدا بافته هم نیستن و هزارتا حالا کمتر عیب و ایراد دارن ولی خود من معتقدم بچه ای رو که تو بحرانی ترین مرحله بلوغش ورش میداری میاری تو یه مملکت دیگه همه جور آزادی بهش میدی به خواسته اش احترام میذاری و بهش اعتماد می کنی بعد اونم بعد 4 سال انگلیسی یاد گرفتن بدون هیچ زمینه قبلی امتحانای سخت رو با موفقیت پشت سر میزاره با بهترین نمرات بهترین دانشگاه و رشته ای که دوست داره قبول میشه طافته جدا بافته است.جالا اگه بد اخلاقی هم  نکنه .ته مودب هم باشه.شیطنت هم نداشته باشه که دیگه بچه آدم نیست. هست؟
میگین پاشم اسفند دود کنم براش الان؟

Friday 2 September 2011

ما جراهای ما و ایرلندیهای مهربون


دیروز اول مهر اینجا بود.یعنی که دیروز اول سپتامبر و روز بازگشایی مدارس و البته آموزشگاهها و دانشگاه و اینها بود.ما هم که البته از وقتی یادمان است کارمان این بوده که یا درس بخوانیم یا درس بدهیم.از دیروزباز درس خواندنمان شروع شد  .اما هر ترم این باز گشایی و دیدار همکلاسی ها برای من ماجرایی داره .آخه می دونین این ایرلندیها بر خلاف اونچه که من درباره اروپایی ها شنیده بودم خیلی ادمهای خونگرم ومهربونی هستن 

جلوی در که رسیدیم من پیاده شدم رضا رفت که ماشینو پارک کنه.امسال دوباره همکلاس که نه هم آموزشگاه شدیم.چون من سال پیش همینجا درس خوندم و خیر سرم واردم سریع رفتم که تایم تیبل ببخشید برنامه کلاسامونوبگیرم که برای پیدا کردن کلاسمون خیلی علاف نشیم .اما  از شما چه پنهون توی دلم خدا خدا می کردم همکلاسی های قدیمی را نبینم .
 داستان داریم هر ترم روزاول . از آنجا که رشته مو عوض کردم امکان دیدن همکلاسی های قدیمی کمتر بود و خب این برای من با آداب اجتماعی خودم خیلی بهتربود..خسته تون نکنم برنامه رو گرفتم اومدم بدم به رضا که دیدم یکیشون کنار رضا ایستاده و اونم منتظر برنامه کلاس  خودشه منو که دید نیشش تا بنا گوش باز شد و یه هایی گفت که همه برگشتن ببینن کی اومده که این بابا اینقدر خوشحال شده تو دلم گفتم یا بسم الله شروع شد .حالا بعد گفتن کلی میس یو واز این حرفها دستشم دراز کرد دستشو رد نکردم نگاهم افتاد تو صورت رضا که خون خونشو می خورد. برنامه رو دادم دست رضا و برگشتم که برم تو کلاسم در حالی که تو دلم هی غر می زدم آخه مردک لندهور یکی جلوی تو به زنت بگه دلم برات تنگ شده بود و از دیدنت خیلی خوشحال شدم خوشت میاد خب؟.ای خدا تو پیچ پله ها یکی دیگه شونو دیدم این یکی پسر جوون مودبیه .همون که تو مراسم سنت پاتریک عکس نسرین ستوده رو حمل می کرد.از بچه های فعال حقوق بشر.ایندفعه خودم ایستادم تا احوالشو بپرسم .رضا که مطمئن بودم دل خوشی ازاین احوال پرسیها  نداره قدمهاشو تند کرد و رفت منم سریع سر وته قضیه روبا یه سی یو تومارو هم آوردم.این گذشت تا ساعت بعدی که جلو کلاس رضا منتظرش بودم تا اونم کارش تموم شه با هم بریم بیرون که یه هو فرانک معلم ترم قبلمون از دور سرو کله اش پیدا شد. یا خدا!!! با این چکار کنم ؟ این بابا که کلا خودشو با همه محرم میدونه از همون دور دستاشو صدو هشتاد درجه باز کرد که یعنی خیلی از دیدنت ذوق مرگ شدم .تو یه لحظه از نظرم گذشت در حالی که آقا معلممون داره اینجوری ابراز احساسات می کنه در کلاس باز شه و رضا جانم بیاد بیرون ! نه قربونت ما به عمر بابامون دلمون اینقدرا برا یه آقا معلمی تنگ نشده .بی خیال .خب اینجور وقتا چکارمیشه کرد؟ از اونجا که قبلا سر کلاس همین بابا از فرهنگ و آداب و رسوم مخصوصا بعضی مسائل مذهبی حرف زده بودم دلم براش نسوخت و یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهش کردم که زاویه دستاشو رسوند به همون نود درجه در حد یه دست دادن مختصر .تازه این طفلیها میدونن من مسلمونمو کلی ملاحظه مو می کنن. خدارو شکر  تا دوشنبه  که دوباره برم کلاس همه دیدارها تازه شده همدیگه رو دیدن و من کمتر احساس معذب بودن می کنم