Home-made cakes can bring smile to anyone’s face:)
Order your favourite cake for your special event today and don't forget to share if you know anyone who might like one!
sarab1345@yahoo.ie
00535 86 7306683

Monday 6 June 2011

حکایت آن روز آفتابی

به چراغ راهنمایی که می رسم دست راستمو از دسته دوچرخه جدا می کنم و به سمت راست اشاره می کنم یعنی که می خواهم به طرف راست بپیچم بعد در یک لحظه چشمم می افته به چراغ که سبزش به آبی می زنه وقتی برای تفکر نیست ماشین پشت سرم بوق می زنه باید حرکت کنم .رکاب می زنم و راه می افتم.سمت راست کنار جدول چمنکاریه سبز چمنها هم تیره شده اونقدر که دیگه سبز نیست.همینجوری که رکاب می زنم یه نگاه می کنم به آسمون چند تا لکه ابر تو آسمونه که رنگشون تیره است ولی هوا آفتابیه. یه خانمی که یه دسته گل دستشه از جلوم رد میشه اونقدر سریع که مجبور نیستم ترمز  بگیرم گلهایی که انتخاب کرده همه بد رنگن همه تیره و کدر.کنار فروشگاه مورد نظرم توقف می کنم پیاده میشم چرخ رو قفل می کنم . در های اینجا همه موَدبن خودشون جلوی آدم باز میشن .میرم تو فروشکاه تعجب می کنم چراچراغها خاموشه  .دیروز یه شال خوشرنگ دیدم  که خیلی قشنگ بود می خوام برای تولد دوستم بخرم   که همیشه یه چیزی دور گردنش می اندازه .حالا هر چی می گردم پیداش نمی کنم.از اون  شال هست ولی رنگای تیره اش .عجیبه دیروز اینجا بود خیلی هم داشت.یعنی همه رنگ خوباش تموم شد به همین سرعت؟ ای بابا امروز چرا اینجوریه همه آدما لباس تیره پوشیدن . فروشگاهها تاریکن. هوا گرفته است با وجودی که  آفتابیه. موبایلمو در میارم تا یه زنگی به رضا بزنم بیاد با هم برگردیم خونه انگار حالم خوب نیست. شماره شو می گیرم وموبایلو می گیرم کنار گوشم تا با رضا حرف بزنم  نزدیک گوشم که میرسه یه صدایی می شنوم به یه چیزی خورده انگار. دستمو می برم طرف گوشم ببینم چیه  که یهو همه رنگا درست می شن .امان از من .وسط فروشگاه می زنم زیر خنده شال دیروزی رو پیدا می کنم خوشحال و خندون در حالی که عینک آفتابی رو دور دستم می چرخونم می رم که پول شال رو حساب کنم .صدای رضا میاد  که می پرسه تو حالت خوبه؟میگم میدونستی امروز چه روز قشنگیه بیا بریم یه دوری بزنیم با هم.

2 comments:

  1. اولش خوب شروع شد ، وسطاش داستان لو رفت ، آخرش خیلی قشنگ تموم شد . مرسی

    ReplyDelete