بچه که بودم دلم میخواست وقتی بزرگ شدم با یه جهانگرد ازدواج کنم .اینو هیچوقت به کسی نگفتم تا الان که دارم به شما میگم.بزرگ که شدم هیچ جهانگردی به خواستگاریم نیومد این بود که شدم زن رضا که بهم گفته بود سفر رفتنو خیلی دوست داره.
جوون که بودم فکر می کردم یعنی راستشو بخواین اینجوری یاد گرفته بودم که زندگی کلا یعنی اینکه وقتی به یه سنی رسیدی قبل از اینی که دیر بشه باید ازدواج کنی و باز قبل از اینی که دیر بشه باید بچه دار شد خب منم قبل از اینی که دیر بشه ازدواج کردم و قبل از اینی که دیر بشه بچه دار شدم.
خلاصه زندگی روال طبیعیش را طی کرد.بچه هایم چراغ دلم میشن.زندگی ساده ام پیچ و خمهایش را پشت سر می گذارد. من و خانواده کوچکم این زندگی معمولی را دوست داریم و به این معمولی بودن عادت کرده ایم.
همه را گفتم که قصه همین روال معمول را پیش بکشم.
دیروز لابلای وب لاگهایی که معمولا می خوانم یک مطلبی توجهم را بد جوری به خودش معطوف کرد آنقدر که از همان دیروز نمی توانم بهش فکر نکنم.
قصه یک سفر جادویی به معبد بودایی ها در هند
وقتی یه دختر ایرانی خودش را در معبد بودایی ها پیدا می کند و برای فرزند خیالیش درباره ریشه ها چنین می نویسد
من اگر بچهای روزی پیدا کنم برای خودم، بهش میگویم فقط گیاهانند که ریشه دارند. ما آدمیزادها ریشه نداریم که بتوانیم تکان بخوریم. جایی توی خاکی گیر نکنیم. اگر خیلی اصرار کرد سرزمینی یوتوپیایی را برایش توصیف میکنم که چندین سال قبل در اثر اصابت شهابسنگی جایش گود شد و دوباره سبز شد. و او تنها بازماندهی آن سرزمین است و لازم نیست بیخود راه بیافتد دنبال ریشه و این داستانها. تاکید هم میکنم که این راز بازماندگان است و به کسی نگوید
اینها را که می خوانم و شرح باقی ماجرا را یادم می آید از آرزوی کودکی از جنگلهای آمازون که دوست داشتم ببینم یا اهرام مصر را یا یک جاهایی در یونان سرخ پوستهای آمریکا را هم دوست داشتم زیارت کنم ونیز را در ایتالیا و الان که فکرش را می کنم خیلی جاهای دیگر
نمی دانم چرا انوقتها فکر می کردم حتما باید با یک جهانگرد ازدواج کنم حتما آنوقتها نمی شده که یک دختر به تنهایی برود دنبال سرنوشتش کاری که حالا میشودکرد
الان که دارم اینا رو می نویسم دارم به این فکر می کنم که اگه اون سالها من یه همچین اجازه ای داشتم و همچین جسارتی تو وجودم بودو خودمو می رسوندم به آرزوی بچه گی هام بعد دیگه رضا رو نداشتم و متین که الان باعث سر افرازیم باشه و این یکی رئوف که ته تغاری تو خونه و این زندگی بی آلایش و این روند معمولی .اما نه حالا که اینا رو دارم ترجیح می دم همینا رو داشته باشم ولی اگه چیزی می نویسم خطابم با جوونترهاست
به نظرم زندگی همش هم این نیست که قبل از اینکه دیر بشه ازدواج کنی وبچه دار بشی .یه قسمت مهم زندگی اونجاست که قبل از اینکه دیر بشه زندگی کنی و به این فکر کنی که خودت خودتو به آرزوهات برسونی. همیشه برای تشکیل زندگی مشترک وقت هست و برای بدنیا آوردن بچه هایی که شاید اصلان هم دلشون نخواد که بدنیا بیان .ولی یه آرزوهایی هست که برای بدست آوردنشون اگه دست دست کنی و منتظر یه شریک باشی که تو رو به آرزو هات برسونه خیلی دیر میشه
موافقم خیلی زیاد . . .
ReplyDeleteیک چیزی را دوستانه و خیلی بی شیله پیله بگم: واقعا گلی به جمال شما که امدنتان را با همین جمله کوتاه ثبت می کنید. دوستان دیگرم یواشکی می ایند می خوانند و می روند .باز خدا پدر این استیتس را بیامرزه که آمار خواننده ها رو به آدم میده..
ReplyDelete