احساس کسی را دارم که از خیابانی می گذشته ناخودآگاه از پنجره باز اتاقی سرکی کشیده به حریم خصوصی کسی..یک پنجره که رو به آفتاب باز بوده و شاید کنجکاوی هر رهگذری را بر انگیخته باشد.شاید حق نبود که سرک بکشم و خلوتت را به هم بریزم با آن پرسش احمقانه که فلانی تویی؟خوب معلوم بود که تو بودی .داد می زد که تو هستی.پرسیدن نداشت.پنجره را بستی پرده ها را هم کشیدی
امروز از اینکه آن پنجره نازنین بسته شده و من دیگر توان سرک کشیدن به اتاقت را ندارم ناراحت نیستم.چیزی که از بسته بوده آن پنجره آزارم میدهد این است که می ترسم راه عبور هوا را راه ورود نور خورشید به اتاقت را بسته باشم .پنجره ات را باز کن نازنین قسم میخورم کاری با خلوتت نداشته باشم
پ .ن این نوشته را تنها یک نفر به تمامی خواهد فهمید و همان یکی برایم کافی است
No comments:
Post a Comment