آن سالها یک مدتی هم معلم بودم ازآن دسته معلمها که با شاگردانشان بیشتر رفیقند وهمین رفاقت هم شد که شغلی را که آنهمه دوست داشتم کنار بگزارم.گلی گل سر سبد کلاسم بود .از آنها که همیشه همه کارهایشان بی نقص است.چند روزی بود احساس می کردم حالش خوب نیست .یک روز هم که دیدم حسابی گریه کرده .صدایش زدم پرسیدم چی شده گفت هیچی خانوم .فکر کردم باید مشگلی خانوادگی باشه که دوست نداره تو مدرسه عنوان کنه. فردا که شد بعد از زنگ آخر داشتم بر می گشتم خانه که گلی صدایم زد .ایستادم تا بهم برسه نگران بودم با آن چادر بلند و این دویدن زمین بخوره .در حالی که نفس نفس می زد پرسید می تونم باهاتون بیام . می دونستم اومده که حرف بزنه گفتم بیا . آمد به سختی سر حرف باز شدکلی طفره رفت تا حرف اصلیش رو بزنه ولی بلاخره به هر جان کندنی بود برایم گفت که پای یک جوانی در کار است و جانم را به لب رساند تا گفت جوانک بهش ابراز علاقه کرده وقتی پرسیدم چرا گریه کرده جواب داد که عذاب وجدان دارد و اینکه فکر می کند حق ندارد به کسی علاقه مند باشدو اگر خدای نکرده خانواده اش بفهمن بلافاصله عروسش می کنن کاری که با خواهرش کردن.آن روز و روز های بعدش با هم خیلی حرف زدیم او از رابطه اش می گفت که نهایتش پرسه زدن در خیابان و نامه های چند خطی بود و من برایش از طبیعی بودن احساساتش گفتم از بلوغ و خیلی چیز های دیگر و اینکه وقت برای دلباختکی زیاد دارد و اینکه این روزها نزدیک امتحانات است و فکرش را متمر کز درسش کند و خیلی حرفهای دیگر که الان یادم نیست. هر روز کارمان همین بود بعد تعطیلی مدرسه منتظرم می ماند تا برایش حرف بزنم.. یک روز هم ساعت تفریح آمد گفت امروز با شما نمیام باید بهش بگم بره دنبال یکی دیگه کلی از درسام عقبم اگه بخوام برم دانشگاه باید حسابی درس بخونم.خوشحال بود .من از او خوشحال تر تصمیم را خودش گرفته بود.
فردا اما روز دیگری بود.گویا یک پدر بیامرزی گلی را در خیابان به همراه پسر جوان دیده بود .موضوع به مدیر گزارش شده بود و همان روز مادر گلی به مدرسه دعوت شد.دفتر مدرسه گلی را خواست و بعد هم من را .مادر گلی اصلا نمی خواست توضیحات مرا بشنود مدیرمان هم
از فردا گلی با مادرش می آمد با مادرش هم بر می گشت من هم توبیخ شدم که چرا گزارش نداده ام
تابستان همان سال گلی ازدواج کرد نمی دانم با کی
No comments:
Post a Comment