این روزها که کلاسها تعطیل است بیشترین و جذابترین کاری که برای خودم تنها برای دل خودم می کنم پرداختن به این وبلاگ و چرخیدن میان وبلاگهای دیگران است .خواندن نوشته های دیگران تلخ و شیرین گاهی چنان جذبم می کند که ساعتها درگیر آن می شوم نه اینکه ساعتها فقط بخوانم .نه. ظرف هم که می شورم دارم به بعضی از آنها فکر می کنم خلاصه آنقدر که رویاهای شبانه ام هم پر شده از همین نوشته ها.مثل همین دیشب.
همین دیشب که خواب دیدم سگها دارند زوزه می کشند و جنازه هاشان پر شده از تیغهای هزاران خارپشت و من پشت دیوار دارم رختخوابم را پهن می کنم بعد می بینم یک بی خانمان دارد روی مبل دراز می کشد واز من می خواهد برایش قهوه ببرم تلخِ تلخ فنجان را می گزارم روی میز و با صدای بلند می خندم بعد یکی توی گوشم هی می گوید دوشنبه پدرم بود به پدرم نخندی.به پدرها نباید بخندی.بعد یک کسی داد می زند خرداد وچشم یزید روشن میشود و چشمهای نیم بسته هاله باز میشود وزل می زند توی صورت من یکی همه پرده ها را می کشد .سگها باز زوزه می کشند و بهرام دارد کاغذ مچاله شده ای را زیر زیرپوش سفیدش پنهان می کند که از خواب می پرم
:)
ReplyDeleteکم کم دارم برات نگران میشم مژگان! زیادی به کلّت فشار نیاوردی؟این کابوست عین روتختی چهل تیکه ای دیروز تو بازار دیدم،باخودم گفتم چی تو کله ی طراحش میگذشته که این پدیده! رو خلق کرده؟اونم احتمالا زیاد به کلّش فشار آورده بود.
ReplyDeleteاسیل جان بقول شاعر: چکار کنم خواب می دیدم خوابو نمیشه که ندید.میشه تو خواب هر جایی رفت میشه تو خواب هر کیو دید
ReplyDeleteنگران نباش فکر کنم هنوز حالم خوبه!