Home-made cakes can bring smile to anyone’s face:)
Order your favourite cake for your special event today and don't forget to share if you know anyone who might like one!
sarab1345@yahoo.ie
00535 86 7306683

Friday 7 October 2011

امان از نسل سوخته!



از وقتی نوشته نسل سوخته در وبلاگ باران  رو خوندم یه خاطره از دوران نوجوونی یادم اومده که برای بچه هام تعریف کردم دلشون برام سوخت حالا برای شما هم میگم:
اونوقتا من چهارده سالم بود خواهرم هفده که به یه جشن تولد دخترانه دعوت شدیم خلاصه اجازه صادر شد برای رفتن به شرط اینکه برادرم ما رو ببره و بعد هم بیاد دنبالمون برمون گردونه .ما هم خوشحال کادو گرفتیم دست و صورتامونو شستیم موهامونو بافتیم سوار ماشین خان داداش شدیم و رفتیم به آدرس داده شده زنگ درو که زدیم متولد درو باز کرد و وقتی برادرم مطمئن شد که آدرس درسته رفت .اما دوست خواهرم که جشن تولدش بود بهمون گفت جشن منزل مادربزرگشه که سه چهار تا خونه بالاتره چون اونجا سر و صدا بیرون نمی ره.القصه ما رفتیم منزل مادربزرگ و دوستها یکی یکی پیداشون شد .من و خواهرم قرار گذاشتیم نزدیک اومدن برادرمون که شد نوبت نوبتی بریم دم در و خبر بگیریم که وقتی اومد سرگردون نشه.اونوقتا خونمون تلفن نداشت که خبر بدیم تلفن خونه همسایه هم که معمولا اینجور کارای ضروری رو باهاش انجام میدادیم شانس کچل ما قطع بود.تا نزدیکیهای نه شب خیلی بهمون خوش گذشت اما ساعت که نزدیم نه شد تازه کیک بریده بودن که ما مجبور شدیم نوبتی هی بریم دم درو کشیک بدیم خلاصه یک کم من یه خورده خواهرم هی رفتیم و اومدیم ولی خبری نشدساعت که از نه گذشت شور افتاد تو دلمون که یعنی چی شده که نیومدن دنبالمون. خواستیم تاکسی بگیریم برگردیم که خاله دوست خواهرم گفت دوتا دختر جوون صلاح نیست با آژانس برن امنیت نداره خودم می رسونمتون فقط یه ده دقیقه صبر کنین شام بخوریم بعد. ما شام که نه کوفت خوردیم هر دومون نگران برادره بودیم و اینکه الان تو خونه همه منتظرمونن.ساعت یه چیزی حدود ده و نیم بود که من و خواهرم در حالی که دلمون از حلقمون زده بود بیرون رسیدیم جلو در خونه .خاله دوست خواهرمم که عجله داشت گازشو گرفت و رفت .وقتی درخونه باز شد و اهالی خونه فهمیدن ما برگشتیم مامانم شروع کرد بلند بلند صلوات فرستادن اما تو صورت همه یه خشم ناجوری بود حتی بابام که هیچوقت اینجوری عصبانی ندیده بودیمش معلوم شد برادرمون تو یکی از فاصله هایی که ما دو تا هی میرفتیم دم در اومده و وقتی دیده تو اون خونه که ما رو پیاده کرده هیچ خبری نیست و بویی از جشن تولد نمیاد نگران و عصبانی برگشته خونه.حالا گفتن نداره اونشب بعد از رسیدن ما به خونه دیگه چه اتفاقایی افتاد!!!!!!!!!!!!!.ولی من و خواهرم یاد گرفتیم بعد از اون اگه جایی دعوت شدیم لااقل مهمونی رو به خودمون حروم نکنیم .


 پ.ن1:دیشب متین دبز دعوت شده بود(پارتی که بعد از فارغ التحصیلی میگیرن که معمولا اگه جشن مربوط به دخترا باشه از یه پسر دعوت می کنن که توی جشن همراهشون باشه اگرم پسرونه باشه که تکلیفش معلومه) ساعت ده و نیم زنگ زده مامان دلواپس نباشی ما تازه رسیدیم جشن داره شروع میشه!!!نمی دونم اگه بچه ام دختر هم بود همیتقدر ذوق مرگ میشدم از اینکه یه پسری دعوتش کنه دبز؟ گمان نکنم!

پ.ن2:بعضی از آدمهای نسل ما فقط نسوختن جزغاله شدن .یادم میاد از یه سری همکلاسیهام که هیچوقت اسمشون تو فیس بوک پیدا نشد و نمیشه.ازدواج اجباریشون شاید... درد دل هم نسلهای ما تمومی نداره.باز خدا رو شکر ما فقط سوختیم جزغاله  نشدیم

پ.ن3: واقعا من نمی دونم چرا وب لاگ به بعضی دوستهام اجازه کامنت گذاشتن نمی ده .اگه کسی میدونه لطفا راهنماییم کنه تا درستش کنم

4 comments:

  1. اوووووووووول

    ReplyDelete
  2. ما حوذمون تا تهشو خوندیم که چه ها اتفاق افتاذه اون شب

    ReplyDelete
  3. واقعن عجب نسلی بودیم ما ... وچه روزهایی رو گذروندیم !

    ReplyDelete
  4. فکر نکنید براحتی کامنتمو قبول کرد ...هزار بار زدم تا بالاخره ....

    ReplyDelete