به رابطه رنگ آسمان و میزان گرفتگی دل فکر می کنی..دلت که گرفته باشد آسمان رنگ می بازد.همه چیز بی معنا و بیهوده میشود.یک چیزی توی دلت فشرده میشود تنهایی دلپذیر ترو باران خوشایندتر .دلت که گرفته باشد آسمان هم خاکستری میشود و کر میشویی برای شنیدن صدای دلنوازموسیقی ذهنت و کور میشویی بررنگ چشمنواز آفتاب و لال میشویی برای زمزمه های همیشگی و یک چیزی توی گلویت بالا و پایین میرودو به حنجره ات فشار می آورد.دلت که گرفته باشد حوصله خودت را هم نداری ژولیده و به هم ریخته. با آینه هم قهر میکنی آن چیزی که در راه گلویت بالا و پایین میرود را با آب دهان فرو می دهی اما سر سختی میکند آب می نوشی افاقه نمی کند دلت می خواهد آن گره فشرده در گلو را با صدای فریادی خارج کنی که مقاومت می کنی.که فریاد صدایت را میدهد به دست باد و باد صدایت را میبرد می رساند یه گوش آدمها نمی خواهی کسی بداندکه دلت گرفته پس فریادت را فرو می خوری .حالا تو مانده ای و ان گره که سرسختانه به جانت افتاده و حریف می طلبد و حریفش نمی شویی .گره از توی گلویت بالا می آید و خودش را می رساند به چشمها .چشمهایت می سوزد و تسلیم می شوی گره پیروزمندانه از چشمهایت سرازیر می شود.صورتت خیس می شود.
چقدر دلت می خواهد شانه هایی بود و تو سرت را بر آن می گذاشتی و دستی آرام موهایت را نوازش میدادو صدایی ارام زیر گوشت می گفت دلت گرفته میدانم
بی حوصله بودم گفتم سری به وبلاگت بزنم دلم واشه!
ReplyDeleteتو هم نامردی نکردی آنقدر از آه و اشک و درد و آتش و خبرای خوش دوروبر نوشته بودی که حسابی حال کردم!
باز قربون این طبیعت که با تمام بی مهریها همچنان سخاوتمنده.
دلت گرفته؟ منم!
دلامون شونه هامونو کم داره عزیزم!
ReplyDelete