یه نیم ساعتی از رفتن دخترا گذشته بود.بهرام تو اتاقش روی تخت ولو شده بود و همینطور که دستاشو زیر سرش گذاشته بود داشت به کل جریانایی که امروز براش اتفاق افتاده بود فکر می کرد که یه دفعه یاد پاکت لای در افتاد.خواست بی خیال شه ولی کنجکاوی امانش نداد.به سرعت از روی تخت بلند شدو توی جیبهاش دنبال پاکته گشت.دوباره روی تخت دراز کشید وبه آهستگی جوری که پاک پاره نشه سعی کرد که بازش کنه.این شگردش بود هر پاکتی که به دستش می رسید که روش چیزی نوشته نبود رو نگه میداشت و از اون برای فرستادن نامه های خودش به دخترا استفاده می کرد.فقط همین نبود بعضی وقتها حتی جمله های قشنگی رو که یکی براش نوشته بودبرای دیگری کپی می کرد.حالا هم داشت به آرومی پاکتو باز می کرد تا بعدا بتونه ازش استفاده کنه.توی پاکت یه کاغذ صورتی کوچیک بود که دورتا دورش با قلبهای قرمز و سفید تزئین شده بود.دیدن این کاغذ خوشگل حال خوشی رو برای بهرام به ارمغان آورد .حالا دیگه مطمئن بود باز یک جایی یک دلی رفته است .اما کجا و کدام دل باید می خواند تا می فهمید
ناگهان احساس کردم قلبم نیست.
حتی پاره پاره هم نیست
قلبم را با خودت کجا بردی؟
که اینگونه پریشان
که اینگونه بی تاب توام
فقط همین.بهرام چند بار نوشته را خواند دو سه مرتبه هم کاغذ را پشت و رو کرد تا بلکه نامی یا نشانی از نویسنده پیدا کند اما هیچ نبود .خب بی انصاف یه آدرسی شماره تلفنی چیزی میداشتی بیام قلبتو برات بیارم .اینجوری که نمیشه بدون قلب آخه.بهرام زیر لب اینها را گفت لبخندی زدوکاغذ را توی پاکت گذاشت.
حالااین صدای مامانی بود که بهرام رواز فکرو خیال بیرون می آورد.تو که هنوز حاضر نشدی ؟د پاشو دیگه دیر شد همه منتظر توهستن ها.
اونجا توی مهمونی یه صدایی دائم توی کله بهرام بود که می گفت:ناگهان احساس کردم قلبم نیست
...
ادامه دارد
No comments:
Post a Comment