سرزنشم می کنه که وبلاگت شده آه و ناله .قرار بود طنر بنویسی بخونیم دلمون واشه اینا چیه می نویسی.می گم طنزم نمی یاد.میگه برا خودت یه جوکی لطیفه ای چیزی بگو شاید بیاد میگم لطیفه افاقه نمی کنه.می گه پاشم برات برقصم؟می گم چرا که نه؟ پا میشه دور اتاق چرخ می زنه و هی خودشو تکون تکون می ده.نگام می کنه که یعنی بسه؟می گم بسه.بعد میاد چیزی رو که نوشتم می خونه کله شو تکون می ده و میگه تو آدم بشو نیستی.خنده ام می گیره .اونم باهام می خنده.وهی تکرار می کنه تو آدم بشو نیستی نیستی اونقدر میخندم که اشک از چشام میاد بهم میگه حالا چی؟حالا طنزت میاد؟زیر چشمی نگاهش می کنم و آهسته می گم نه گلم هنوزم طنزم نمیاد
تاج از فرق فلک برداشتن ,
ReplyDeleteجاودان آن تاج بر سرداشتن :
در بهشت آرزو ره یافتن،
هر نفس شهدی به ساغر داشتن،
روز در انواع نعمت ها و ناز،
شب بتی چون ماه در بر داشتن ،
صبح از بام جهان چون آفتاب ،
روی گیتی را منور داشتن ،
شامگه چون ماه رویا آفرین،
ناز بر افلاک اختر داشتن،
چون صبا در مزرع سبز فلک،
بال در بال کبوتر داشتن،
حشمت و جاه سلیمان یافتن،
شوکت و فر سکندر داشتن ،
تا ابد در اوج قدرت زیستن،
ملک هستی را مسخر داشتن،
برتو ارزانی که ما را خوش تر است :
لذت یک لحظه "مادر" داشتن !
salam man husain hastam, in poem ziba baray madar, besiar ghashang va haghighat mahz ast
ReplyDelete